۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمی‌کنه /سیگار می‌کشه

دلم برا پائیزای ابری و بارونی شمال تنگ شده و پائیزی که میاد پنجمین پائیز متوالی شماله که از دستش می‌دم
یه هفته پیش که رفته بودم دیار، تا رسیدم دیدم داره بارون تابستونی می‌باره و هوا پائیزی‌ـه. منتظر بودم تاکسی پر شه، هوا و حال من سنگین سیگار می‌طلبید، کلنجارم بی‌نتیجه بود بلخره رفتم مغازه‌ی کناری و یه نخ خریدم، گفتم کبریتم بده، گف "آتیش دم دره"، گفتم می‌خام برم یه گوشه‌ای رُشن کنم؛ گف "می‌ترسی؟ وختی می‌ترسی چرا می‌کشی؟" گرچه از خنده‌های عاقل‌اندر‌سفی بدم می‌اد، ولی اونجا دقیق‌ن جاش بود. آخه اون چی می‌فمه ازین‌که بخاطر یه مامان دلنازک یه‌مدت (حتی) سیگارنکشیدنو.
رفتم تو یه کوچه و قایمکی رُشنش کردم، بارون حس غریبی داش؛ یاد همه‌ی اون بارونای آخر تابستونی‌ی افتادم که شروع همه چیزای خوب بود؛ پائیز، مهر، مدرسه (آخه من مدرسه و بچه هاشو دوس داشتم). یاد اون زندگی نسبت‌ن دور و دل‌پذیر.
اوایل دانش‌گا که گُهم می‌گرف از حالم، فک می‌کردم مشکل از دانش‌گاس، دانش‌گاه مزخرف‌مون؛ یکمی طول کشید تا بفمم دردم از حال و هوای کثیف و عن تهران‌ـه، آخه شما که نمی‌دونید ما از چه بهشتی چه مدرسه‌ای به این دانش‌گاه مزخرف رونده شدیم و زندگی‌مون این‌طور به‌گا رف. حالا ایشالا سر فرصت عکسای مدرسمونم می‌ذارم اینجا
از همون سال اول دانش‌گا بود که واقیت مزخرف زندگی اینجا خودشو بم نشون داد، واقیتی که آدمو از همه‌چی دل‌زده می‌کنه، به‌ویژه از مردم بیخُدش. این بندو گفتم که بگم مرسی که هستین، مرسی به گودر؛ دقیق‌ن نمی‌دونم چی داره این گودر که انگار هر چی آدمه خوبه اینجا جذب شده و دنیایی رو ساخته که مثال یه مدینه‌فاضله‌اس؛ طوریه که اگه ده ساعت تو یه روز اینجا باشی و از دنیای بیرون غافل، بازم حس بدی بت دس نمیده، برعکس فب و شبکه‌های اجتماعی دیگه! شاید زیاد ننویسم و بیشتر ازون شاید زیاد خونده نشم، ولی عوضش زیاد می‌خونم؛آدمای کمی اینجا هستن که تو دنیای بیرونم بشناسم‌شون، آدمای کمی هستن که دیده باشم‌شون، ولی از همون نوشته‌ها، برای هرکدوم از بچه‌ها یه شخصیتی تو ذهنم ساخته شده، یه قیافه یه هیکل یه مرام و یه رفتار خاص؛ که همه اش خشگل‌ـه. و حتی اگه یه سری غریبه بدونن‌ت، ولی بازم باهاش و با آدماش حس غریبگی نداری. و چقد خوبه که اینجا اساس‌ش رو واژه‌اس، نه عکس و مزخرفات دیگه؛ ساده استو جینگول‌پینگول نداره که مصنوعیش کنه. و چقد خوبه که آدما اینجا خودشونن، خود خودشون؛ راحت شوخی می‌کنن، راحت فش می‌دن، ...
پنج دِیقه گذش، سیگارم تموم شد؛ یه برگ نارنج کندم و مالیدم به دستم، تاکسی هنو پر نشده بود؛ رفتم یه آدامسم خریدم که محکم‌کاری شه. از سوپر برگشتنی یه نفر دیگه‌ هم اومد و 4تا کامل شدیم، وختی نشستم راننده گف "زیر بارون حال خوبی داش آره؟" یه خنده‌ی صاف و ساده و صادقی رو لبم نشس (دلم واسه این خنده‌ها تنگ شده بود) و بدشم مکالمات روزمره...

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

این لحظه را دریاب

می­توپیم به این نظر که ارزش به ثروت است. ارزش به معلومات به­مثابه تحصیلات و مدارک است! اما نه این نیز کامل نیست. سپس دانش و معلومات، به­مثابه دانش واقعی به­معنای میزان مطالعه مدنظر قرار می­گیرد. کمی بعد این دانش واقعیِ تنها رنگ می­بازد و در کنارش عنصری شاید مهم­تر، میزان غور و بحث و میزان اندیشیدن نیز قرار می­گیرد؛ که اگر شرط جدید نباشد، کتاب و کتاب­خانه را باید فراتر از همه­ی انسان­ها دانست و بشرِ والای این­چنینی بیش از یک ضبط­کننده­ی اطلاعات و بیان­گر سخنان دیگران نیست.

اندیشیدن و بحث پیرامون دانسته­ها مهم­تر از آن است که در نظر گرفته نشود، چرا که اندیشه و دانش باید رنگ و بویی از خود فرد و اندیشه­ی شخص داشته باشد تا بتواند سنجه­ای برای ارج­مندی­اش باشد. اما شاید این سنجه نیز مناسب نباشد. به­نظر این سنجه­ی مجرد مربوط به اندیشه­ای است بی­توجه به شرایط واقعی و زمان. آیا به راستی می­توان کسی که در تمامی عمر در گوشه­ای است و به تفکر و تأمل و مطالعه می­پردازد را ارج­مندترین دانست؟ نتیجه­ی بلافصل پذیرش سنجه­ی اخیر پاسخ مثبت به سوال فوق است!

شاید در گذشته­های دور چنین فردی ارج­مندترین بوده باشد و در منظر تاریخ نیز انسان­های ارج­مند از همین گونه بوده­اند. اما امروزه به باور نگارنده چنین فردی هرچند محترم باشد و حتی شاید فراتر از آن در عنوان و نام فرادست باشد، اما حتی اگر برترین عناوین را یدک بکشد در قضاوت عمومی، چندان مورد لطف قرار نمی­گیرد. در همه­ی سنجه­های فوق ارزش­مندیِ ارتباط و زندگی در بستر اجتماع و در حضور دیگران مورد توجه قرار نگرفته است. در حالی که به نظر می­رسد به باور (خودآگاه یا ناخودآگاه) عمومی چنین شرطی برای ارج­مندی الزامی است. شگفت آن­که این شرط گاهی تا آن درجه از اهمیت صعود می­یابد که تنها سنجه باشد؛ چرا که گاهی می­تواند نبود سنجه­های دیگر را در پس پرده­ی کلام و رفتار پنهان دارد.
حال سنجه­ی ارجمندی در سیر تکاملی خود پیش رفته و به صورتِ «برخورداری از معلومات و معرفت و دانش (به معنای اشاره شده) به علاوه­ی توانایی ارتباط با اجتماع و دنیای دیگران و تعامل با آن­ها» تغییر شکل می­دهد. اهمیت شق دوم که در این­جا اضافه شد شاید در آن است که به­واقع فهم فرد مورد قضاوت از همین دریچه صورت می­پذیرد.

به نظر می­رسد به سنجه­ای جامع برای زمان خود دست یافته­ایم که تاریخ نیز برای آینده (تا اندازه­ای) بدان پای­بند خواهد بود. اما به سوال آغازین خود مبنی بر یافتن زندگی بهینه برگردیم. هم­اکنون خود را آماده می­سازیم برای حضور در کالبد انسانی واجد سنجه­ی فوق. کمی بیش­تر تأمل کنیم؛ آیا این­گونه شیرین­ترین زندگی را خواهیم داشت؟ بگذارید این سوال را به گونه­ای دیگر بیان کنیم! آیا کسی که واجد معلومات برتر نسبی است و در ارتباط با دیگران موفق است زندگی خود را بهینه می­یابد؟ بگذارید نخست مثالی برای چنین فردی بیان کنیم و سپس با تصور جای­گزینی خود به­جای وی به قضاوت بپردازیم. شاید پزشکی خوش­رو و خوش­مشرب مثال مناسبی باشد (از این رو مثال­هایی هم­چون اساتید دانشگاه کنار زده شدند که به نظر در شرایط فعلی زندگی­مان در سطحی پایین­تر قرار دارند. به­ویژه آنکه پزشک سنجه­های در سایه (فرعی، که در این متن بدان­ها اشاره نشد) بسیاری دارد هم­چون برخورداری از ثروت مادی.) آیا می­پسندیم چنین پزشکی باشیم که (عموما) درصد بسیاری از زمان­مان در مطب با بیماران می­گذرد؟ که فرصت دیدن برنامه­های تلویزیونی هم­چون فوتبال، فرصت گشت­و­گذار، صرف وقت برای فرزندان و ایجاد ارتباط بهینه با آنان و ... را نداشته باشیم؟ من نمی پذیرم! حتی اگر چنین فردی در نظر دیگران بهترین باشد، در این­جا مقصود پیشینی آن است که به تصور خود نیز به طریق اولی بهینه باشیم.

این شکست با نشان­دادن وجود سنجه­های بسیار برای ارج­مندی، پس از شکست­های قبلی دل­سرد­کننده است؛ روند یافتن این سنجه کماکان ادامه دارد، چه گویی تمایل دست­رسی به آن از آغاز در نهاد انسان قرار گرفته، اما کلافگی پس از شکست­های مستمر اجتناب­ناپذیر است.
این روند به پاسخی رساندم که مشتبهم شد پاسخ را یافتم. با کم­رنگ کردن قضاوت دیگران در سوال و توجه اصلی و بنیادی به قضاوت خودی. به نظرم آمد، ارج­مندترین زندگی و بهترین زندگی یا به عبارت بهتر ارج­مندترین فرد و موفق­ترین فرد اویی است که از زندگی­اش بیش­ترین لذت را ببرد.

ابهام موجود در این پاسخ فرصت نقد را محدود می­کند و تا حدی بسیط­بودن این سنجه آن را موفق نشان می­دهد. اما این مغلطه­ای بیش نیست. این سنجه مغلطه­ای بیش نیست. تنها یک این­همانی است. مشابه آن­که بگوییم موفق­ترین فرد کسی است که برترین زندگی و موفق­ترین زندگی را داشته باشد. و در این­جا لذت بردن از زندگی دقیقا همان موفق­بودن زندگی و برخورداری از زندگی برتر است! کافی است یک­بار از خود بپرسیم لذت­بردن از زندگی چه زمانی میسر می­شود و برترین زندگی به چه معناست.

اما برای نجات از این مهلکه شاید تعریف لذت به صورت خرد به معنای برخورداری از لذت­های کوچک راه­گشا باشد. لذت­های خرد و لذت­های جزئی در لحظه­های زندگی؛ همچون خندیدن، خوردن غذای مورد علاقه، هدیه­گرفتن و نه مثال­هایی چون داشتن شغل مناسب. البته این گفته بدین معنا نیست که لذت­های کلان مهم نیستند؛ که به این معناست که لذت­های خرد اصل و کلان فرع است و اهمیت لذت­های کلان تنها در میزان اثرگذاری بر لذت­های خرد است؛ و از این منظر است که داشتن شغل مناسب یکی از سنجه­های مهم می­گردد چرا که بر بسیاری از لذت­های خرد مستقیم و یا غیرمستقیم اثر می­گذارد.

نگاه اولیه­ی ما نگاهی کلان است. بی­درنگ یک پزشک را به یک کارگر ترجیح می­دهیم! اما با تغییر رویکرد به جزء و محور قرار دادن سنجه­های فرد مورد قضاوت و قضاوتِ در-خود یک فرد را به دیگری یا زندگی یکی­شان را نسبت به دیگری تنها از روی عنوان و نام و آنچه ظاهر است برتر نمی­دانیم. برتری زندگی در لحظه­لحظه­های زندگی خلاصه است و زندگی برتر (=زندگی لذت­بخش) آنی است که نهایت استفاده­ی ممکن از این لذت­های خرد را برد. در برتر دانستن زندگی پزشک شاید این تصور دخیل است که پزشک از آن­جا که زمینه­ی استفاده از لذت­های خرد بیش­تری را دارد (آیا واقعا اینگونه است؟) زندگی برتری دارد.

این ادعا که این سنجه همان سنجه­ی همه­ی ماست (احتمالا به صورت ناخودآگاه) نیاز به دلیل و بررسی کامل دارد که در این مقال نمی­گنجد. اما بر باور نگارنده است که این سنجه همان سنجه­ای است که استفاده می­شود؛ هرچند، گاهی با کاربرد نادرست نتیجه­ای اشتباه گرفته می­شود.

5مهرماه 1390

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

مستی و دین

مست و مومن گرچه از هم بسیار دورند اما دو رودند از یک سرچشمه. شاید بیانش آسان نباشد ولی درکش به نظر دشوار نمی آید. به اندازه ای به هم می مانند که میتوان آنها را برادرانی همزاد خواند. اما در این میان جالب آنجاست که هر یک دیگری را انکار می کند و بِوِی میتوپد.
البته شاید این تمثیل و این تشبیه کمی خارج از آنی باشد که به واقع در پیرامون می بینیم. کاملا متفاوت؛ این یک سر داستان است و دیگری سر دیگر. حکایت بی شباهت نیست به دو فردی که از نقطه ای در کنار هم، زمین را در خلاف سوی دیگری می پیمایند و پیاپی از هم فاصله میگیرند اما نهایت آشکار است که از جایی آنها جای دور شدن، به سوی هم میروند؛ و نهایت آنکه دوباره به هم میرسند. این خصلتِ دوری و گردی تنها مختص زمین نیست و پیرامونمان بسیاری مفاهیم و موجودات مدور را میتوانیم بیابیم. به هم رسیدن مست و مومن شاید احمقانه به نظر آید ولی گویی تکرار حوادث آغاز پی بردنِ به تخت نبودن زمین است.
آن ساقی میخانه که گویی بویی از دیانت بدو نرسیده هرگز، و آن شیخ و زاهد که باده حرامش است؛ همان دو کسند که از هم دور میشوند.
باده و دین هردویشان وسیله اند برای تسکین این دو همزاد. عملشان یکسان است هرچند هریک عمل دیگری را نفی می کند. این دو، بستر و آغوش گرم اند که حین بازی ممتد زندگی بر آنها می آرامیم و می آرامند دیگران. آغوش گرمی که انسان امروزی به خیال آنکه قدی کشیده و _راحت باشیم_ "نره خری" شده از آنها گریزان است. اما گمان نمی کنم باشد کسی که دست کم دفعه ای پس از گذرِ کودکی خواهشِ دوباره بر زانوی مادر نشستن و در آغوشش تسکین یافتن را تجربه نکرده باشد. همین گذر ایام روالی را معمول ساخته و آن هم دلتنگی برای کودکی است و عجیب آنکه همه در ظاهر، پی کودکی اند و تنها درهمان شکل، محدود.
آیا دیگران به شادی و سرمستی مستان و آرامش و آسودگی خاطر و روان متدینین غبطه نمیخورند؟ آیا واقعا تشابهی بینشان نیست؟
شاید این انکار دیگری خود از همین سرچشمه باشد که آن آغوش گرم را یافته اند و احتیاجی به دیگری نمی بینند. یکی آغوش پدر و دیگری آغوش مادر و افسوس و صد افسوس که انسان امروزی از هر دو مهر پدری و مادری خود را محروم می سازد. (تنها بر سر لجبازی ای بی پایه و اساس)
شاید این بند به مذاق متدینین خوش نیاید؛ چیزی نیست فراتر از یک باور شخصی؛ میتوان اعتنایی بدان نداشت. تکیه ی انسان به دین و خدا هر چند به ظاهر در جستجوی سوالاتی مشخص و روشن و صلب نتیجه شده، هر چند گمان آن باشد که پاسخی برای این سئوالات است و حتی شاید فراتر از آن حقیقت به نظر آید، اما اگر سرخود را ازاین برف بیرون آوریم و از خارجِ دنیای دین بدان بنگریم، پناه بردن به دامان مادری مهربانِ خدانام را میبینیم که ماوایی است در برابر فرود و فرازهای هراسناک زندگی. بچه ای که خواب آشفته دیده و حال در آغوش مادرش با اطمینان از مصونیت می خوابد. بچه ای که از چیزی ترسیده و گویی مادر بر همه ی آن خطرات میتواند فائق آید؛ با ایمان کامل به سویش می دود و به او پناه میبرد که "او نمیگذارد گزندی به من برسد". "پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده"
همین ها برای مست هم صادق است. انسان خسته از خشکی زندگی؛ فشار زندگی و سئوالات بسیار و در یک کلام بر اثر دنیای بیرون حالی که صمیمیتی با مادر مهربان حس نمیکند به آغوش پدری پناه میبرد که نه تنها پذیرای اوست که به خود میخواندش.
مستی او را فارغ از غم دنیا می کند. مستی دنیایی زیبا را برایش متصور می سازد که به دنیای داستانهای پدر میماند؛ که در آن همه چیز آرام است. تلخی زهرش را میچشد؛ در پی شیرینی پِی-آمدش.
متدینان بد مستان را میگویند. احتمالا سوای ظواهرِ (به باور آنها) ناپسندی که می نکوهندشان در باطن آنهارا متهم بدان می کنند که از دنیای واقع گریزانند؛ هشیاری خود را از بین میبرند تا دمی خوش باشند. اما غافل از آنکه این دقیقا همانی است که خود می کنند ولو با ظاهری متفاوت.
مستان هم به متدینان ریشخند میزنند. سوای گله ی آنها از فریبکاری متدینان؛ بطن خنده ی آنها آن است که متدینان از دنیای حقایق میگریزند. بیداری خود را از بین میبرند و در رویایی فرو میروند _که به باورشان همان حقیقت است_ تا آرام باشند. اما غافلند که این همانی است که خود می کنند ولو باظاهری متفاوت.
همه ی این حرفها شاید اگر "خودآگاه"ـانه بنگریم آن اندازه که هست معقول به نظر نیاید؛ درست هم همین است که اینطور باشد. چون تمام آنچه گفته شد آنی است که به باور نگارنده در ناخودآگاه مست و مومن میگذرد؛ جایی که عموما از آن ناآگاهیم.
من نیز گاه به دامن مادر چنگ میزنم وگاه به داستانهای پدر پناه میبرم. به کشاکش حوادث و جاروجنجال میان این خانواده و هیاهوی برخواسته از آن مینگرم و بدان که خود نیز جزو آنم می اندیشم و میبالم... و لذت می برم.. (شاید همین باشد که عارفان و صوفیان را دوستشان دارم)
پ.ن: این نوشته مربوط به نیمه ی اسفندماه گذشته است اما مجالش نشد که همان زمان پست شود.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

صد سالِ بدون تغییر

«عوام چندان معرفت و دانشی ندارند که به معایب و ضرر هر کار فکر کنند. همین­قدر که بهانه به دست آورده و به هیجان آمدند دیگر نه ملاحظه از بازخواست سلطان و نه از قتل وغارت دارند. در آن موقع نه دیگر فریاد عقلا و اعیان و نه نصایح و مواعظ علما و دانشمندان ثمری به حال آن­ها نمی­بخشد [می بخشد] و تسکین آن­ها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر، مشکل است»1

خسروی- به نقل از کتابِ صدسال داستان­نویسی ایران نوشته­ی حسن میرعابدینی2

صدسال پیش، خسروی اشراف­زاده­ی قاجاری3 شاید تحت تاثیرِ عزلت­گزینی در اوج هیجانات مشروطه4 به خصلتــی از ایرانیان اشاره می­کند که می­توان حتی بدون کم­ترین درنگی، بر درستی آن صحه گزارد. خصلتی که شاید منحصر به ایرانیان نباشد اما تمرکز اینجایمان تنها تلنگری به خودمان است و نه چیز دیگر.
و این کوتاه­نوشته چه غم­انگیز می­نماید حالی که کماکان حضور آن را به روشنی احساس می­توان نمود در میان ایرانیان. همان­ها که آن­چه آقامحمدخان با خانِ زندیه کرد را پتکی می­کنند و می­کوبند بر سر قاجاری که گویا مظلوم واقع شده در این میان، نگاهی به خود نمی­افکنند تا ببینند چه فرزندان خلفــی هستند برای آن خواجه­پدر.

هنوز بیش از چند دهه نمی­گذرد از جنایاتی که در پایان حکومت پهلوی شاهدش بوده­ایم و "تسکین آن­ها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر نبود" که نه از روی قساوت حاکمان که در نتیجه­ی همین خوی انتقام­جوی کنترل­ناپذیر بوده. چرا راه دور برویم، چرا خود را نبینیم؛ هنوز بیش از سالی نمی­گذرد از حوادث انتخابات دهم ریاست جمهوری. چنان این سیاهی بر رفتارِ ایرانیان نمایان بود که چارستون بدن را می­لرزاند. آیا در صورت کامیابی سبزها، تسکین می­یافتند به مجازاتی کمتر از اعدام برای سران حکومت فعلی؟ همان­ها که اشک بر اعدام­های امروزی می­ریزند، و جایزه می­برند از این حمایات بشردوستانه­شان.

کوتاه سخن آن­که جماعت ایرانی جز از ظاهر هیج تفاوتی با اعقاب صد سال گذشته­اش ندارد؛ همان اندازه انحصارپسند و دیکتاتورطلب نیز مانده است. امروزِ ما تفاوت چندانی با تجددخواهان صد سال پیش ندارد که همان روح سلطه­خواه­شان مشروطه را یاری داد که به نتیجه نرسد. چیزی که برای آن دوره­ی گذار غریب نیست، اما برای تداوم بیش از صد ساله­ی آن که هم تراژیک است و هم نگران­کننده باید گریست.
خصلتِ بدپیشینه­ای که انقلاب پنجاه­و­هفت را نیز اکنون که نه، حتی زمانی که تازه زاده شده بود به کژراهه­ی فردگرائی کشاند. آن­هایی که حرفِ آیت­الله خمینی _امام خمینی_ برای­شان نه فقط حجت که سخنِ اول و آخر بود، با کمی اغماض نمونه­ی کاملی از تجلی این خصلت­اند.

و این ایران نه با انقلابی سبز، که اکنونش با هیچ انقلابی ره بدان­جا که باید و می­طلبندش نمی­برد. و شاید همان بِه که برای امروزمان با این دیکتاتور­پسندی­مان کنار آئیم و در پی دیکتاتوری نمونه _شاید بتوان رضاشاه را این­گونه دانست_ باشیم تا زمانی که شاید توانستیم این حس را کنترل کرده و بر آن چیره شویم.

توضیحات:
1- این نوشته از کتابِ شمس و طغرا (1287) نوشته­ی خسروی در کتاب میرعابدینی نقل شده است.
2- چاپ زمستان 87 نشر چشمه- صفحه ی 32 و 33
3- محمدباقرمیرزا خسروی (1226-1298) از نوادگان فتحعلی­شاه و از پیش­گامان رمان در ایران. اینجا را بخوانید. (هر چند به نظر می­رسد در توصیفِ خسروی در این صفحه کمی غلو شده باشد)
4- این نظر را میرعابدینی از قول آرین­پور آورده و خود نیز به گونه تاییدش می­کند.

پی­نوشت:
1- این نوشته شاید به­ظاهر اولین پستی باشد که هم­خوانیِ مناسبی با آنچه در آغاز طبقِ "به نام خدایی که به بیراهه رفت" پی آن بودم، دارد.
2- در ذم این خصلت سخن­ها می­توان راند، اما امان از آن­که نه در حوصله­ی نگارنده است و نه در حوصله­ی خواننده؛ از این گذشته، شاید سخت نباشد مفصل خواند از این مجمل.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

نافِ وجودم را می خراشد این فشار، آرام باش، آرام باش!

پیش-نوشت: در این متن از علامتِ "-" به جای نیم-فاصله-ای استفاده شده، که در برنامه-ی این نرم-افزار-های مجازی گنجانده نشده

جوهرِ وجودم را دو عنصر ساخته، عنصری کم-­رو و پرقدرت و عنصری پررو و ضعیف؛ و چه سخت­-تقابلی دارند این­-دو. و چه بد از تو می-خوردم این تقابل. چه مسخره یه­-خم را می­-گیرند و چه مضحک به زیر و رو جای-شان عوض می­-شود. کافی­-است فاصله­-ی نزدیک-ترین موجودِ آدم­-گونه از حدی بیش­ترم باشد، عنصرِ کم­-رو حاکم می­-شود، عنصری ناامید و نامرئی که کسی نمی­بیندش، تمام تن و روح تسخیر می­-شود.. اگر نه، نوبت به آن عنصرِ بی­-قدرت می­-رسد که برایم خودی نشان دهد و برای دیگران. عنصری فعال و شوخ، به­-دور از کم­ترین جدیتی. چنان توازن بدی میان­-شان حاکم است که گاهی منــی­-ام را گم می­-کنم. می­-گویم "من"، منظور چیست؟ کدام­-شان من است؟ این یا آن. اگر ترکیبی از آن­-هاست، خب، به چه ترکیبی؟ کدام-­شان غالب است؟
ملاحظه هم ندارند. حتی عنصر دوست­-داشتنیِ ضعیف! او هم مراعاتِ­-حال نمی­-کند که بسیاری از زمان-ام افسار به دست عنصر دیگرم است. سنگ­-های درشت برمی­-دارد برای آینده. چه­-ها که نمی­-کند؛ چه قول­-هایی که نمی­-دهد؛ که چون اسیر آن عنصرم از پس-­شان بر­نمی­-آیم.‏
عنصر منطقیِ کم-­رو حتی چشم-­اندازم را نمی­-گذارد به سالی جلوتر برود. در همین اکنون-ام هم می­-مانم. می­-مانم در گردابه­-ای از سوالاتِ باز* که مرتب بیش-­تر مرا به خودش می­-کشد. این­-که چرا باید بزیم! به امیدِ چه لذتی! به انتظار چه پیامدی! بمانم که چه! آن عنصرِ خیال­-پردازِ دیگر چه نقشه­-ها کشیده؟ دیگر چه طرح­-ها ریخته؟ که چه؟ به کسی یاری رسانم؟ هر آنچه گله ازشان داریم باید در سوی بهبودی-­شان گام بردارم؟ برای بهبود آنچه که تغییر­-ناپذیر است؟ برای آنانی که شاید در شایستگی­-شان نگنجد؟ آن عنصر فریب­-کار چگونه فردایی ترسیم کرده؟ چه لذتی؟ چه عشقی؟ چه دنیایی؟ چه روتینی که چون دیگران طی می­-کنی و نهایت­-اش هم عین آن-که نقش­-اش را بلد است و می­-داند که حال باید از صحنه خارج شود، بدرود گویی؟ مگر نه آن­که فردای تو، فردایی تکراری خواهد بود؟ مگر دنیایت کمابیش تمام­-شده نیست؟ برای چه موفقیتی بکوشی و چرا؟ تو که لذتِ به­-موفقیت­-رسیدن را چشیده-­ای. در انتظار کدام حادثه-­ی خوب­-و­بد باشی که بارها بوده­-ای؟ این چرخ فلک برایت یک­بار گشته؛ حال انتخاب با توست، سانس تمام شده. می­-خواهی آن­قدر بنشینی که نزدیکای شب به زور بیرون­-ات کنند؟ یا خود به پای خود بیرون می-­روی؟
دیگر روزگار و چرخش-­اش آن لذتی که داشته را ندارد. شادی­-های تکراری کم­-کم رنگ ازرخسارشان می-­رود و تمام می­-شوند. آن-چه الان می-­بینم آن است که زندگی برایم تمام شده، راهی بوده و است که در طولِ زندگی طی می­کنیم-­اش و من اکنون گویی به انتهای این راه رسیده­-ام. در واقع، زندگی چون رقابتی است با چندین مرحله و هر کس باید بگذرد از ایشان و تمام­-شان کند و این گذشتن از این مراحل زیباست. همان چیزی که به زندگی معنا می-بخشد، همان چیزی است که به زندگی دل­بست-ه­مان می­کند و این­-گونه است که به سنِ پیری که می­-رسیم اگر ابهامِ فردایِ مرگ­-مان نباشد، خیلی راحت می­-پذیریم­-اش و آن­-چه این قَویِ ناپیدا مرا بدان می­-خواند همین است که تو زندگی را طی­ کرده-­ای برایت تمام شده. آن موجودِ خوش-­خط-­و-­خالِ-­آینده­نام که آن عنصرِ ضعیف ترسیم­-شان کرده هیچ چیزِ نوی ندارد، هیچ ایده­-ای جدید؛ هرآن­-چه بوده گذرانده-­ای. دیگر آن­-چه برایت مانده چون امتحان­-های برق است که لازم است سوالی را آن­قدر بخوانی که حفظ شوی و نه آن­که سوالی جدید باشند که در پیِ ایده­-ای نو برای­شان باشی. طلایِ المپیاد را هم گرفته­-ای و آن امتحان­-های المپیادیِ ایده­-محور تمام شده­-اند. باقیِ زندگی همان برق است.
از این منظر رخت­-بستن و رفتن از این دنیا چه ساده و زیبا و چه دل­-پذیر است. حتی اگر خودکشی باشد، نه اندوهی در آن است و نه دلهره و گله-­ای. پایانِ خوشی است برای فیلمی زیبا و دل­-انگیز و به راستی این زیستن چه خوش-­رنگ برایم گذشت و حتی شاید کماکان می­گذرد.‏
آن عنصرِ ضعیف که ظاهر می­-شود همه­-ی آن­چه که تا-به­-حال اندیشیده بودم را تار می­-کند. چه هذیانی می­-گوید آن عنصر؟ «به چه امید؟»؟، «که چه؟»؟ «در انتظار چه پیامدی؟»؟؛ چرا آن خو-دپرست می­-انگارد که سوای از دیگران است و بسیار زودتر از دیگران این مسیر را طی کرده؟ که اگر هم این­-طور باشد آن­قدر سریع طیِ­-طریق زیبایی­-های راه را از چشم بسیار می­-پوشاند، نه! آن­-طور نیست که آن سطحی-­نگر می­-اندیشد، تو پسِ دیگرانی، تو هیچ از طریقِ زندگی نفهمیده­-ای و نیمه­-ی پرش را هم که بنگریم آن است که «طی­-اش کرده­-ای، اما هنوز هیچ از طریق نیافته­-ای». برگرد و آرام و با تمام توجه به طریق بنگر، آن درختان هفت­-رنگِ کناری­-ات را ببین چه زیبا سایه انداخته بر مسیر و راحت­-اش کرده. آن بلبلان روی درختان را اصلا دیده بودی؟ اصلا شنیده-­ای چه می-خوانند؟
اگر پلکانی بوده و تو امروز، حالی که باید اوایل راه-­ات باشی، به انتهایش رساندی از آن است که چند-پله­-یکی کرده-­ای، پله­-ها راچند­تا-چند­تا پریدی و عجولیِ غریبی نشان دادی. هرکدام از آن پله-­ها داستانی داشت، علتی داشت که آن­جا بود؛ تو هنوز آن­ها را درک نکرده­-ای؛ برگرد، برگرد به ابتدا که غلط آمده-­ای! برگرد!
برای بهبودیِ چه گام برداری؟ چه چیز را بهبود سازی؟«دنیا هیچ ایده­ای نوی در چنته ندارد برای تو»؟ این مهملات را که بافته؟ مگر دنیا هیچ ایده­-ای دارد مگر زیبایی و لذت؟ آن سوال­-های المپیادی همان روز اول که می­-گریستی تمام شد. تا­-به­-حال هم بی­-هوده خود را فریفتی که من در پی ایده-­ای نو هستم. امروز روز امتحان­-های برقی نیست. امروز روز نشان­-دادن مهارت نقاشی­-ات است. روزِ آمادگی برای رسم زیبایی­-ها که باید اول بنگری به­-شان، درک­-شان کنی؛ جزئی از وجودت سازی­-شان و آن­-گاه که روح­-شان در کالبد-ات دمیده شد رسم­-شان کنی. اگر مقصودِ آن عنصر ترحم-­برانگیز آن است که تو این­-ها را هم گذرانده­-ای، پر واضح است که بی-هوده می­-گوید. چه که مادر نزاده که این­-گونه توانسته-­بوده-­باشد. آن­-قدر این دنیا طرح و نقش دارد که عمر نوح هم بسنده نبود برای حتی لحظه-­ای دیدن­-شان و درنگی هر چند کوتاه بدیشان. دنیا تکرار است. این را درست گفت آن عنصرِ سفسطه--­گر. ولی مگر نه آن­-که امروز-اش برایت زیبا بوده؟ خب فردایت هم همان است که تاکنون بوده به همان شکل زیبا خواهدبود. تو چندین تناوب-­اش را گذرانده­-ای، تناوب­-های بعدی هم مشابه­-اند، همان­-طور که قبلی­-ها بوده­-اند. اما درعین­ِ-حال آن­-قدر اجزای بدیع دارند که بیارزد تمام عمرت را فقط به یکی­-شان بنگری!
چه کسی شایستگی­-اش را ندارد؟ مگر آن­چه تو می­-کنی برای کسی است غیر خودت؟ نهادِ تو را آن­-گونه ساخته­-اند که آن کنی که برای خودت زیباست. اگر کمکی می-­کنی، اگر برای کسی یا چیزی می­-کوشی و اگر کسی را دوست می-­داری برای خودت است. آن دخترکِ زیبایِ فال­-فروشِ مترو خاطرت هست؟ تو فال را نه برای فال خریدی نه برای دستمالِ کنارش. به خاطرِ آن دخترک خریدی؟ نه، تو نه برای آن­-که کمکی به آن دخترک کرده باشی فال را خریده­-ای؛ از آن بود فال­-خریدن­-ات که کمک به آن دختر را دوست می­-داشتی و لذت می-­بردی. برای آن لذت­-بردنِ خودت بود نه برای هیچ چیز دیگری. شاید بهانه­-ی جدیدش آن باشد که آیا خودت شایستگی­-اش را داری؟ که این سوال نیز پیداست که بی­-راه است! برای خودت که نمی­-توانی بگویی شایسته­-ی آن هستم یا نه!
روتینی چون دیگران؟ چرا آن عنصر روشن­-فکر-­مآب این­-چنین حساسیت در کلام­-اش به دیگران به­-چشم­-می­-آید؟ زندگی از آغازش نیز روتینی بیش نبود و چون دیگراناش خود موهبتی است برای چون­-منی. تو هم جزو همین دیگرانی، تو هم همان­-طوری. تفاوتی بین تو و دیگران نیست، بین هیچ-­کس با دیگران فرقی نیست. همه­-ی بازی­های فوتبال 90دقیقه است و همه­-شان سه ­حالت در انتهاشان دارند؛ به تعبیری فوتبال هم روتین است. همان­-طور که زندگی روتین است. و همان­-طور که فوتبال سرشار از بدیعیات است، یک-­هو زیدانــی پیدا می­-شود که دریبلی نو و زیبا بیآفریند؛ در این دنیا هم گه­-گاه کسی می­-آید و نقشی نو می­-زند و مانده می-­شود و می­-رود. اما کماکان دنیا همان روتین مکرری است که خیلی­-ها گذرانده­-اندش و همان­-گونه که پس از چند-صد-سال هم­-چنان خیلی­-ها می­-خواهند خودشان، فوتبال را تجربه ­کنند، پس از چندین هزاره که از زندگیِ ما می­-گذرد، کماکان این زیستنِ تکراری جذابیت­-اش را حفظ کرده و برای آن خواهان فراوان است و تو نیز می­-توانی خواهان آن باشی، ابلهانه نیست. انتخاب با توست!
همه­-ی آن­-چه آن عنصرِ خودپرست می­-گوید نادرست نیست، همه­-ی نگاه او نادرست است. آن­-چه زیباست را به چشمِ خُرد می­-نگرد.
این­-گونه که به زندگی نگاه می­-کنی با نگاه این عنصرِ پرروی زیبا-پرست، جانی تازه دَرَت دمیده­-می-­شود و حس می­-کنی چه بسیار نفس­-هاست که انتظارِ کشیده­-شدن می­-کشند.؛ برمی­-گردی به راهِ زندگی. سوار بر مرکبی که امروزه در کالبدِ خودرویی سواری جان می­-گیرد، آن­-را طی می­-کنی، این­-بار با کمی تأمل، تند از تند-راه (=بزرگ­-راه) نمی­-گذری که شتاب کنی و بی­-مکث پا بر پدال بفشاری. حتی فرمان را هم به دست دیگری می­-سپاری و خود بر کنارش می­-نشینی و به کناره­-ها می­-نگری. از دور در این تاریکیِ آرام­-بخش، چراغ­-های خان-ه­ای در دوردست که برایت قدِ نقط-ه­ای است توج-ه­ات را به خودش معطوف کرده. عجیب در دنیای آن نقطه­-ی روشن غرقه شده­-ای، نقطه­-ای که نمی­-دانی در آن چه می­-گذرد. زن بیوه­-ای فرزند یتیم­-اش را می­-نوازد؛ مردک هرزه­-ای باز هم با دختری جدید خوابیده؛ دو لب که تازه شکوفه­-شان گل کرده، پرده­-های باکرگی را می­-درند و عشق را می­-آزمایند و زندگی را حس می­-کنند؛ یا خانواده­-ای در گرمای دل­-پذیرِ توأم با بوی بدِ چراغِ نفتی تکیه-بر­-زمین شام­-شان را دورِهمی می­-خورند؛ پدر که صدای قه­-قهه­-ی شادی­-اش در گوش­-ات پیچیده، به پشتِ دخترک­-اش ضربه­-ی دست­-مریزادی می­-زند و احسنت­-گویان او را که نمره­-ای بیست گرفته و خانمِ معلم­-اش از او کلی خوبی برای­-اش گفته، تحسین می­-کندش؛ پاسخِ چشم­-های منتظر پسرِ به­-سنِ­-مدرسه­-نرسیده­-شان که جایی برای بیست­-ستاندن و تشویق­-شدن ندارد (اما اگر این­-گونه طی­ شود امورات، بیست که هیچ، ادیسونــی می­-شود برایِ خود، ان­شاءالله) را مادر دوست­-داشتنی­-اش با تعریف­-کردن از آن­-چه که پسرک­-شان (که دیگر مردی شده برای خودش) برای کمک مادر در خانه کرده برای پدرِ خانواده، می­-دهد؛ شاید هم مردی شکست­-خورده و ناکام به اصرار می­­-کوشد تا بیاید آن رگِ صاب­-مرده را تا از این خماری برهاندش؛ یا نه، مرد شاید-بی­-غیرتی زنِ هرچند­-شاید­-مقصرش را به باد کتک گرفته. چه زیباست. این جریانِ زندگی و پستی و بلندی­-اش، تناوب­-اش که بارها گذرانده­-اندش، همه­-شان زیباست. اگر در راه شمال باشی و ماه، ماهِ بهار باشد، کافی­-است لحظه­-ای لرزِ هوا را فراموش کنی، دگمه را بفشاری و شیشه­-ی حائل را برداری و جریانِ هوا وجودت را جلا دهد؛ چشم و دهان را ببندی و با بینی نفسی بلند فرودهی که هوایِ با­-بوی­-بهار-نارنج­-مرکب­-اش را به درون بکشی و با بوی آن چنان مست شوی که آن بهشتِ موعود را حس کنی و ببینی...
گرچه این لحظات تنهاییِ در راه را عنصرِ ضعیف چیره شده ولی عنصر کم­-رو لحظه­-ای نمی­-آساید تا دوباره بَرَت مسلط شود. و می­-شود. که چه داستان­-سرائی­-ها می­-کند آن عنصرِ خوش­-انگار!
ببین چگونه با هنرِ خود مدهوش می­-کندت و آن­-چه می­-خواهد، می­-خوراندت. شرطِ انصاف را باید داشت، داستان دل­-ربایی بود که از موجود هنری­-ای چون او غریب که نیست، بسیار منتَظَر است. اما این خشتِ وجودیِ از جنسِ ریاضی­-ام مرا در این داستان­-ها نمی-گذارد غرقه شوم. او به عوالم دیگری هم می­-نگرد که هرکس ناگزیر به آن­ها می­-نگرد. داستان­-سرائی­-های این­-چنینی بیش­-تر از برای فکرهای قبل­-از­خوابِ شب­-ها مفیدِ فایده است. همان­-ها که صبح که از خواب برخاستی به مضحک­-بودن-­شان می­-خندی؛ به عملی-­نبودن­-شان و به آن­-که چطور اندکی قبل آن­ه-ا را کاملا سازگار در کنار هم چیده-­بودی. هیچ­-کس منکر زیباییِ دنیاهای قبل­-از-خواب نیست، همان­-طور که نمی-­توان به عملی­-نبودن-­شان شک­ نکرد و حتی مطمئن­ نبود. چشم­-ها را که دوباره می­-گشائی و اولین نفری که می­-بینی، حقوق و وظائف­-ات تجسم می­-یابد. باید سرِ کارت بروی. مهم­-نیست تا چه اندازه برایت لذت­-بخش نیست؛ باید آن فرم را برای امضای رئیسِ همیشه­-بامردان-اخمویت بنویسی، هراندازه که سخیف باشد باید بُکُنی. تلنگری باید قبل از خواب به خود زد تا دیگر از این خیال­-ها نکرد تا دنیایی که هست را به­تر بتوان تحمل کرد. برای آن­-که دستِ­-پائین شب­-ها بتوانی چنین خیال-هایی در سر بپرورانی باید آنچه­-که­-باید را در روز داشته­-باشی. باید واحدهایت را پاس کنی. باید در قبالِ آن­-چه می­-گیری چیزی بدهی. مگر همسرت حقوقی به گردن­-ات ندارد؟ مگر به پول احتیاج­-ات نیست؟ برای ساختنِ آن داستانِ زیبا به چیزی نیازمندی که به آن اشاره نکرده آن عنصرِ خوش-سخن.
کم­-کم این عنصرِ قاطع، منقلب، سر به­ زیر­ می­-افکند. بغضِ گلویش از چشمان­-اش پیداست. سرخ، زمین را می­-نگرد. تمامِ بدن بسیجی می­-شود در پسِ واژه­-ها و راندن-شان. به زور تمام می­-کندش که:
«چرخ نمی­-چرخد، پسر» !
و این­-جا نقطه­-ی عطف است، این-جا هر­چند ناخواسته و خلاف آن­-چه که باید، این دو عنصر در هم می­-تنند و تو زاده می­-شوی. این-جاست و این­-گونه که می­-گرید. این قطراتِ منزهِ اشک حرف­-هایش آن­-قدر بسیار است که سخن­-پرانی­-های پیشین نیست. زمانِ زمین به این سادگی­-ها پیش­ نمی­-رود. باید از وجودت بگذری و بگذاری­-اش و به­-پیش­-اش برانی. زمان­-های فوتبال مکثی ندارد اما زمان زندگی را تو هل می دهی، ندهی می­-ایستد و این مکث یعنی عدمی برزخی که بسیار مخوف­-تر از مرگ است. برای دنیای زیبای بچگی­-ات دل-تنگی که چرخ را دیگری می­-چرخاند. آن­که زمان را هل می­-داد و ناله­-های تو که «ای خیره­-سر! کمی درنگ­-کن تا این روزها را دریابم» بَرَش اثری نداشت. امروز ایستاده­-ای و باز هم ناله­-هایت که "بچرخان این چرخ را که بگذرد این ایام" دَرَش اثر نمی­-کند. و تو باید چرخ دیگرانی را هم بچرخانی.
سخن کوتاه؛ دو عنصرِ دشمن دست­-بر-دوشِ هم با­هم می­-آمیزند و در این آمیزش تو هستی که مصرف می­-شوی. نافِ وجودِ توست که خراش برمی­-دارد از این فشار. دنیائی تهی، صفر­بعدی، که حتی اندیشیدن به آن­ هم چهار ستون بدن­-ات را می­-تکاند، انتظارت را می-کشد و تو این­-بار، تنها، با دلهره­-ی فردائی که نمی­-خواهی­-اش، برای اولین­-بار من را درک می­-کنی. برای آخرین­-بار. فردا که برخاستی موجودی مسخ­-شده­-ای که چون ماشینی می­-چرخاند چرخی را که نمی­-داند چرا و گویی که سال­-ها بدان اندیشیده، باورش داری و لحظه­-ای کم­-کاری را روا نمی­-داری. حتی لحظ-ه­ای را از دنیای دیروزت به­-خاطر­نمی­-آوری که چه بود و چه شد. دیگر نه منــی وجود دارد و نه عنصری و نه دغدغه­-ای. نه اندیشه­-ای. زمان که می­-گذرد و چرخ که می­-چرخد دوباره عناصرِ یکی­-شده جدا می­-شوند و دوباره همان آش و همان کاسه.
نه فهمیده­-ای چه شده و نه می­-توانی خواب و واقعیت را تمیز دهی. و به این­-ها خدایی که در وَرای ما در بُعدی فراتر می­-نگرد و حتی نمی­-توان به آن اندیشید، را به­-علاوه کن. در چهار-بُعدش مانده­-ایم. ابعادِ خدا که الله اکبر. نه درک­-اش می­-کنی و نه حس­-اش، فقط انگار هست و ای­-کاش واقعا می­-شد لحظه­-ای به او رسید؛ تا مادرش را به ناسزا بگیری، شاید غیرتی داشت و واکنشی نشان داد. تغییری را سبب شد.
عنصرِ هیدروژن و اکسیژن مایه­-ی حیات­-اند. هِی در هم می­-آمیزند و آبی می­-شوند، بارانی می­-سازند و دریایی تشکیل می­-دهند و جدا می­-شوند و این وسط تو کجایی؟ و که به تو می­-اندیشد؟ چرخ گردون را که می­-گرداند؟ راهِ فرار چیست؟ من کی­-اَم؟ این­جا کجاست؟ روزم چطور شب شد؟ این بیگانه کیست که مرا به خود می­-خواند؟ به چه می­-خواند؟ آن چیست که من ندارم و او دارد و من دارم و او نه. چرا برهنه­-ایم؟ آن برآمدگی چه زیباست! این چه حسی است که سراسرم را فراگرفته و همه­-چیز را به سُخره گرفته الا همینک­-ام را. قباحت دارد، این تکان­-ها چیست؟ صدایِ گریه از کجا می­-آید؟ چرخِ او را که می­-گرداند؟ چقدر دوست­-اش می­دارم! چه ظریف بوسیدم! ده، یازده، دوازده؛ ساعت دوازده­-بار نواخت... این کیست که می­-گوید بخواب؟ چرا دنیا م-ی­چرخد دور سرم؟ بی-هوش می­-خواهند بکنندم؟ ای حوری، تو کنارم کماکان آرمیده­-ای، هان؟ آری، گرمایِ رانِ پایِ دل­-انگیزت مطمئن­-ام کرد. باید بخوابم. ای بچه! تو هم به روی پای من بیآرام... بخواب. لالا... لالا... اگر بخوابم، در خواب خدا را می­-بینم و آن فحش را می­-دهم­-اش، شاید فرجی حاصل شد. فراموش نکن که من برای تو خوابیده­-ام. همان­-طور که دیگران برای من که نمی­-دانم خدا را در خواب دیده­-اند آیا؟ نکند آن­-ها دیده­-اند و گفته­-اند ولی نباید.... چه خواب­-ام ­می­-آید...
صبح شد و من پشتِ میز، کسی پشتِ سرم خود را قایم می­-کند انگار! این کیست جلویِ من که نقش مرا بازی می­-کند؟! این صدای خنده­-ی سنگینِ از بالا از کجاست؟

*
باز: ترجمه-ی تحت-اللفظیِ open است و سوالِ باز همان open problem است که به سوالاتی اطلاق می-شود که هنوز راه-حل و یا جوابی مقبول و معقول برای-شان ارائه نشده.
بیست وهفت­-اُم آذرماه 89