۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

نافِ وجودم را می خراشد این فشار، آرام باش، آرام باش!

پیش-نوشت: در این متن از علامتِ "-" به جای نیم-فاصله-ای استفاده شده، که در برنامه-ی این نرم-افزار-های مجازی گنجانده نشده

جوهرِ وجودم را دو عنصر ساخته، عنصری کم-­رو و پرقدرت و عنصری پررو و ضعیف؛ و چه سخت­-تقابلی دارند این­-دو. و چه بد از تو می-خوردم این تقابل. چه مسخره یه­-خم را می­-گیرند و چه مضحک به زیر و رو جای-شان عوض می­-شود. کافی­-است فاصله­-ی نزدیک-ترین موجودِ آدم­-گونه از حدی بیش­ترم باشد، عنصرِ کم­-رو حاکم می­-شود، عنصری ناامید و نامرئی که کسی نمی­بیندش، تمام تن و روح تسخیر می­-شود.. اگر نه، نوبت به آن عنصرِ بی­-قدرت می­-رسد که برایم خودی نشان دهد و برای دیگران. عنصری فعال و شوخ، به­-دور از کم­ترین جدیتی. چنان توازن بدی میان­-شان حاکم است که گاهی منــی­-ام را گم می­-کنم. می­-گویم "من"، منظور چیست؟ کدام­-شان من است؟ این یا آن. اگر ترکیبی از آن­-هاست، خب، به چه ترکیبی؟ کدام-­شان غالب است؟
ملاحظه هم ندارند. حتی عنصر دوست­-داشتنیِ ضعیف! او هم مراعاتِ­-حال نمی­-کند که بسیاری از زمان-ام افسار به دست عنصر دیگرم است. سنگ­-های درشت برمی­-دارد برای آینده. چه­-ها که نمی­-کند؛ چه قول­-هایی که نمی­-دهد؛ که چون اسیر آن عنصرم از پس-­شان بر­نمی­-آیم.‏
عنصر منطقیِ کم-­رو حتی چشم-­اندازم را نمی­-گذارد به سالی جلوتر برود. در همین اکنون-ام هم می­-مانم. می­-مانم در گردابه­-ای از سوالاتِ باز* که مرتب بیش-­تر مرا به خودش می­-کشد. این­-که چرا باید بزیم! به امیدِ چه لذتی! به انتظار چه پیامدی! بمانم که چه! آن عنصرِ خیال­-پردازِ دیگر چه نقشه­-ها کشیده؟ دیگر چه طرح­-ها ریخته؟ که چه؟ به کسی یاری رسانم؟ هر آنچه گله ازشان داریم باید در سوی بهبودی-­شان گام بردارم؟ برای بهبود آنچه که تغییر­-ناپذیر است؟ برای آنانی که شاید در شایستگی­-شان نگنجد؟ آن عنصر فریب­-کار چگونه فردایی ترسیم کرده؟ چه لذتی؟ چه عشقی؟ چه دنیایی؟ چه روتینی که چون دیگران طی می­-کنی و نهایت­-اش هم عین آن-که نقش­-اش را بلد است و می­-داند که حال باید از صحنه خارج شود، بدرود گویی؟ مگر نه آن­که فردای تو، فردایی تکراری خواهد بود؟ مگر دنیایت کمابیش تمام­-شده نیست؟ برای چه موفقیتی بکوشی و چرا؟ تو که لذتِ به­-موفقیت­-رسیدن را چشیده-­ای. در انتظار کدام حادثه-­ی خوب­-و­بد باشی که بارها بوده­-ای؟ این چرخ فلک برایت یک­بار گشته؛ حال انتخاب با توست، سانس تمام شده. می­-خواهی آن­قدر بنشینی که نزدیکای شب به زور بیرون­-ات کنند؟ یا خود به پای خود بیرون می-­روی؟
دیگر روزگار و چرخش-­اش آن لذتی که داشته را ندارد. شادی­-های تکراری کم­-کم رنگ ازرخسارشان می-­رود و تمام می­-شوند. آن-چه الان می-­بینم آن است که زندگی برایم تمام شده، راهی بوده و است که در طولِ زندگی طی می­کنیم-­اش و من اکنون گویی به انتهای این راه رسیده­-ام. در واقع، زندگی چون رقابتی است با چندین مرحله و هر کس باید بگذرد از ایشان و تمام­-شان کند و این گذشتن از این مراحل زیباست. همان چیزی که به زندگی معنا می-بخشد، همان چیزی است که به زندگی دل­بست-ه­مان می­کند و این­-گونه است که به سنِ پیری که می­-رسیم اگر ابهامِ فردایِ مرگ­-مان نباشد، خیلی راحت می­-پذیریم­-اش و آن­-چه این قَویِ ناپیدا مرا بدان می­-خواند همین است که تو زندگی را طی­ کرده-­ای برایت تمام شده. آن موجودِ خوش-­خط-­و-­خالِ-­آینده­نام که آن عنصرِ ضعیف ترسیم­-شان کرده هیچ چیزِ نوی ندارد، هیچ ایده­-ای جدید؛ هرآن­-چه بوده گذرانده-­ای. دیگر آن­-چه برایت مانده چون امتحان­-های برق است که لازم است سوالی را آن­قدر بخوانی که حفظ شوی و نه آن­که سوالی جدید باشند که در پیِ ایده­-ای نو برای­شان باشی. طلایِ المپیاد را هم گرفته­-ای و آن امتحان­-های المپیادیِ ایده­-محور تمام شده­-اند. باقیِ زندگی همان برق است.
از این منظر رخت­-بستن و رفتن از این دنیا چه ساده و زیبا و چه دل­-پذیر است. حتی اگر خودکشی باشد، نه اندوهی در آن است و نه دلهره و گله-­ای. پایانِ خوشی است برای فیلمی زیبا و دل­-انگیز و به راستی این زیستن چه خوش-­رنگ برایم گذشت و حتی شاید کماکان می­گذرد.‏
آن عنصرِ ضعیف که ظاهر می­-شود همه­-ی آن­چه که تا-به­-حال اندیشیده بودم را تار می­-کند. چه هذیانی می­-گوید آن عنصر؟ «به چه امید؟»؟، «که چه؟»؟ «در انتظار چه پیامدی؟»؟؛ چرا آن خو-دپرست می­-انگارد که سوای از دیگران است و بسیار زودتر از دیگران این مسیر را طی کرده؟ که اگر هم این­-طور باشد آن­قدر سریع طیِ­-طریق زیبایی­-های راه را از چشم بسیار می­-پوشاند، نه! آن­-طور نیست که آن سطحی-­نگر می­-اندیشد، تو پسِ دیگرانی، تو هیچ از طریقِ زندگی نفهمیده­-ای و نیمه­-ی پرش را هم که بنگریم آن است که «طی­-اش کرده­-ای، اما هنوز هیچ از طریق نیافته­-ای». برگرد و آرام و با تمام توجه به طریق بنگر، آن درختان هفت­-رنگِ کناری­-ات را ببین چه زیبا سایه انداخته بر مسیر و راحت­-اش کرده. آن بلبلان روی درختان را اصلا دیده بودی؟ اصلا شنیده-­ای چه می-خوانند؟
اگر پلکانی بوده و تو امروز، حالی که باید اوایل راه-­ات باشی، به انتهایش رساندی از آن است که چند-پله­-یکی کرده-­ای، پله­-ها راچند­تا-چند­تا پریدی و عجولیِ غریبی نشان دادی. هرکدام از آن پله-­ها داستانی داشت، علتی داشت که آن­جا بود؛ تو هنوز آن­ها را درک نکرده­-ای؛ برگرد، برگرد به ابتدا که غلط آمده-­ای! برگرد!
برای بهبودیِ چه گام برداری؟ چه چیز را بهبود سازی؟«دنیا هیچ ایده­ای نوی در چنته ندارد برای تو»؟ این مهملات را که بافته؟ مگر دنیا هیچ ایده­-ای دارد مگر زیبایی و لذت؟ آن سوال­-های المپیادی همان روز اول که می­-گریستی تمام شد. تا­-به­-حال هم بی­-هوده خود را فریفتی که من در پی ایده-­ای نو هستم. امروز روز امتحان­-های برقی نیست. امروز روز نشان­-دادن مهارت نقاشی­-ات است. روزِ آمادگی برای رسم زیبایی­-ها که باید اول بنگری به­-شان، درک­-شان کنی؛ جزئی از وجودت سازی­-شان و آن­-گاه که روح­-شان در کالبد-ات دمیده شد رسم­-شان کنی. اگر مقصودِ آن عنصر ترحم-­برانگیز آن است که تو این­-ها را هم گذرانده­-ای، پر واضح است که بی-هوده می­-گوید. چه که مادر نزاده که این­-گونه توانسته-­بوده-­باشد. آن­-قدر این دنیا طرح و نقش دارد که عمر نوح هم بسنده نبود برای حتی لحظه-­ای دیدن­-شان و درنگی هر چند کوتاه بدیشان. دنیا تکرار است. این را درست گفت آن عنصرِ سفسطه--­گر. ولی مگر نه آن­-که امروز-اش برایت زیبا بوده؟ خب فردایت هم همان است که تاکنون بوده به همان شکل زیبا خواهدبود. تو چندین تناوب-­اش را گذرانده­-ای، تناوب­-های بعدی هم مشابه­-اند، همان­-طور که قبلی­-ها بوده­-اند. اما درعین­ِ-حال آن­-قدر اجزای بدیع دارند که بیارزد تمام عمرت را فقط به یکی­-شان بنگری!
چه کسی شایستگی­-اش را ندارد؟ مگر آن­چه تو می­-کنی برای کسی است غیر خودت؟ نهادِ تو را آن­-گونه ساخته­-اند که آن کنی که برای خودت زیباست. اگر کمکی می-­کنی، اگر برای کسی یا چیزی می­-کوشی و اگر کسی را دوست می-­داری برای خودت است. آن دخترکِ زیبایِ فال­-فروشِ مترو خاطرت هست؟ تو فال را نه برای فال خریدی نه برای دستمالِ کنارش. به خاطرِ آن دخترک خریدی؟ نه، تو نه برای آن­-که کمکی به آن دخترک کرده باشی فال را خریده­-ای؛ از آن بود فال­-خریدن­-ات که کمک به آن دختر را دوست می­-داشتی و لذت می-­بردی. برای آن لذت­-بردنِ خودت بود نه برای هیچ چیز دیگری. شاید بهانه­-ی جدیدش آن باشد که آیا خودت شایستگی­-اش را داری؟ که این سوال نیز پیداست که بی­-راه است! برای خودت که نمی­-توانی بگویی شایسته­-ی آن هستم یا نه!
روتینی چون دیگران؟ چرا آن عنصر روشن­-فکر-­مآب این­-چنین حساسیت در کلام­-اش به دیگران به­-چشم­-می­-آید؟ زندگی از آغازش نیز روتینی بیش نبود و چون دیگراناش خود موهبتی است برای چون­-منی. تو هم جزو همین دیگرانی، تو هم همان­-طوری. تفاوتی بین تو و دیگران نیست، بین هیچ-­کس با دیگران فرقی نیست. همه­-ی بازی­های فوتبال 90دقیقه است و همه­-شان سه ­حالت در انتهاشان دارند؛ به تعبیری فوتبال هم روتین است. همان­-طور که زندگی روتین است. و همان­-طور که فوتبال سرشار از بدیعیات است، یک-­هو زیدانــی پیدا می­-شود که دریبلی نو و زیبا بیآفریند؛ در این دنیا هم گه­-گاه کسی می­-آید و نقشی نو می­-زند و مانده می-­شود و می­-رود. اما کماکان دنیا همان روتین مکرری است که خیلی­-ها گذرانده­-اندش و همان­-گونه که پس از چند-صد-سال هم­-چنان خیلی­-ها می­-خواهند خودشان، فوتبال را تجربه ­کنند، پس از چندین هزاره که از زندگیِ ما می­-گذرد، کماکان این زیستنِ تکراری جذابیت­-اش را حفظ کرده و برای آن خواهان فراوان است و تو نیز می­-توانی خواهان آن باشی، ابلهانه نیست. انتخاب با توست!
همه­-ی آن­-چه آن عنصرِ خودپرست می­-گوید نادرست نیست، همه­-ی نگاه او نادرست است. آن­-چه زیباست را به چشمِ خُرد می­-نگرد.
این­-گونه که به زندگی نگاه می­-کنی با نگاه این عنصرِ پرروی زیبا-پرست، جانی تازه دَرَت دمیده­-می-­شود و حس می­-کنی چه بسیار نفس­-هاست که انتظارِ کشیده­-شدن می­-کشند.؛ برمی­-گردی به راهِ زندگی. سوار بر مرکبی که امروزه در کالبدِ خودرویی سواری جان می­-گیرد، آن­-را طی می­-کنی، این­-بار با کمی تأمل، تند از تند-راه (=بزرگ­-راه) نمی­-گذری که شتاب کنی و بی­-مکث پا بر پدال بفشاری. حتی فرمان را هم به دست دیگری می­-سپاری و خود بر کنارش می­-نشینی و به کناره­-ها می­-نگری. از دور در این تاریکیِ آرام­-بخش، چراغ­-های خان-ه­ای در دوردست که برایت قدِ نقط-ه­ای است توج-ه­ات را به خودش معطوف کرده. عجیب در دنیای آن نقطه­-ی روشن غرقه شده­-ای، نقطه­-ای که نمی­-دانی در آن چه می­-گذرد. زن بیوه­-ای فرزند یتیم­-اش را می­-نوازد؛ مردک هرزه­-ای باز هم با دختری جدید خوابیده؛ دو لب که تازه شکوفه­-شان گل کرده، پرده­-های باکرگی را می­-درند و عشق را می­-آزمایند و زندگی را حس می­-کنند؛ یا خانواده­-ای در گرمای دل­-پذیرِ توأم با بوی بدِ چراغِ نفتی تکیه-بر­-زمین شام­-شان را دورِهمی می­-خورند؛ پدر که صدای قه­-قهه­-ی شادی­-اش در گوش­-ات پیچیده، به پشتِ دخترک­-اش ضربه­-ی دست­-مریزادی می­-زند و احسنت­-گویان او را که نمره­-ای بیست گرفته و خانمِ معلم­-اش از او کلی خوبی برای­-اش گفته، تحسین می­-کندش؛ پاسخِ چشم­-های منتظر پسرِ به­-سنِ­-مدرسه­-نرسیده­-شان که جایی برای بیست­-ستاندن و تشویق­-شدن ندارد (اما اگر این­-گونه طی­ شود امورات، بیست که هیچ، ادیسونــی می­-شود برایِ خود، ان­شاءالله) را مادر دوست­-داشتنی­-اش با تعریف­-کردن از آن­-چه که پسرک­-شان (که دیگر مردی شده برای خودش) برای کمک مادر در خانه کرده برای پدرِ خانواده، می­-دهد؛ شاید هم مردی شکست­-خورده و ناکام به اصرار می­­-کوشد تا بیاید آن رگِ صاب­-مرده را تا از این خماری برهاندش؛ یا نه، مرد شاید-بی­-غیرتی زنِ هرچند­-شاید­-مقصرش را به باد کتک گرفته. چه زیباست. این جریانِ زندگی و پستی و بلندی­-اش، تناوب­-اش که بارها گذرانده­-اندش، همه­-شان زیباست. اگر در راه شمال باشی و ماه، ماهِ بهار باشد، کافی­-است لحظه­-ای لرزِ هوا را فراموش کنی، دگمه را بفشاری و شیشه­-ی حائل را برداری و جریانِ هوا وجودت را جلا دهد؛ چشم و دهان را ببندی و با بینی نفسی بلند فرودهی که هوایِ با­-بوی­-بهار-نارنج­-مرکب­-اش را به درون بکشی و با بوی آن چنان مست شوی که آن بهشتِ موعود را حس کنی و ببینی...
گرچه این لحظات تنهاییِ در راه را عنصرِ ضعیف چیره شده ولی عنصر کم­-رو لحظه­-ای نمی­-آساید تا دوباره بَرَت مسلط شود. و می­-شود. که چه داستان­-سرائی­-ها می­-کند آن عنصرِ خوش­-انگار!
ببین چگونه با هنرِ خود مدهوش می­-کندت و آن­-چه می­-خواهد، می­-خوراندت. شرطِ انصاف را باید داشت، داستان دل­-ربایی بود که از موجود هنری­-ای چون او غریب که نیست، بسیار منتَظَر است. اما این خشتِ وجودیِ از جنسِ ریاضی­-ام مرا در این داستان­-ها نمی-گذارد غرقه شوم. او به عوالم دیگری هم می­-نگرد که هرکس ناگزیر به آن­ها می­-نگرد. داستان­-سرائی­-های این­-چنینی بیش­-تر از برای فکرهای قبل­-از­خوابِ شب­-ها مفیدِ فایده است. همان­-ها که صبح که از خواب برخاستی به مضحک­-بودن-­شان می­-خندی؛ به عملی-­نبودن­-شان و به آن­-که چطور اندکی قبل آن­ه-ا را کاملا سازگار در کنار هم چیده-­بودی. هیچ­-کس منکر زیباییِ دنیاهای قبل­-از-خواب نیست، همان­-طور که نمی-­توان به عملی­-نبودن-­شان شک­ نکرد و حتی مطمئن­ نبود. چشم­-ها را که دوباره می­-گشائی و اولین نفری که می­-بینی، حقوق و وظائف­-ات تجسم می­-یابد. باید سرِ کارت بروی. مهم­-نیست تا چه اندازه برایت لذت­-بخش نیست؛ باید آن فرم را برای امضای رئیسِ همیشه­-بامردان-اخمویت بنویسی، هراندازه که سخیف باشد باید بُکُنی. تلنگری باید قبل از خواب به خود زد تا دیگر از این خیال­-ها نکرد تا دنیایی که هست را به­تر بتوان تحمل کرد. برای آن­-که دستِ­-پائین شب­-ها بتوانی چنین خیال-هایی در سر بپرورانی باید آنچه­-که­-باید را در روز داشته­-باشی. باید واحدهایت را پاس کنی. باید در قبالِ آن­-چه می­-گیری چیزی بدهی. مگر همسرت حقوقی به گردن­-ات ندارد؟ مگر به پول احتیاج­-ات نیست؟ برای ساختنِ آن داستانِ زیبا به چیزی نیازمندی که به آن اشاره نکرده آن عنصرِ خوش-سخن.
کم­-کم این عنصرِ قاطع، منقلب، سر به­ زیر­ می­-افکند. بغضِ گلویش از چشمان­-اش پیداست. سرخ، زمین را می­-نگرد. تمامِ بدن بسیجی می­-شود در پسِ واژه­-ها و راندن-شان. به زور تمام می­-کندش که:
«چرخ نمی­-چرخد، پسر» !
و این­-جا نقطه­-ی عطف است، این-جا هر­چند ناخواسته و خلاف آن­-چه که باید، این دو عنصر در هم می­-تنند و تو زاده می­-شوی. این-جاست و این­-گونه که می­-گرید. این قطراتِ منزهِ اشک حرف­-هایش آن­-قدر بسیار است که سخن­-پرانی­-های پیشین نیست. زمانِ زمین به این سادگی­-ها پیش­ نمی­-رود. باید از وجودت بگذری و بگذاری­-اش و به­-پیش­-اش برانی. زمان­-های فوتبال مکثی ندارد اما زمان زندگی را تو هل می دهی، ندهی می­-ایستد و این مکث یعنی عدمی برزخی که بسیار مخوف­-تر از مرگ است. برای دنیای زیبای بچگی­-ات دل-تنگی که چرخ را دیگری می­-چرخاند. آن­که زمان را هل می­-داد و ناله­-های تو که «ای خیره­-سر! کمی درنگ­-کن تا این روزها را دریابم» بَرَش اثری نداشت. امروز ایستاده­-ای و باز هم ناله­-هایت که "بچرخان این چرخ را که بگذرد این ایام" دَرَش اثر نمی­-کند. و تو باید چرخ دیگرانی را هم بچرخانی.
سخن کوتاه؛ دو عنصرِ دشمن دست­-بر-دوشِ هم با­هم می­-آمیزند و در این آمیزش تو هستی که مصرف می­-شوی. نافِ وجودِ توست که خراش برمی­-دارد از این فشار. دنیائی تهی، صفر­بعدی، که حتی اندیشیدن به آن­ هم چهار ستون بدن­-ات را می­-تکاند، انتظارت را می-کشد و تو این­-بار، تنها، با دلهره­-ی فردائی که نمی­-خواهی­-اش، برای اولین­-بار من را درک می­-کنی. برای آخرین­-بار. فردا که برخاستی موجودی مسخ­-شده­-ای که چون ماشینی می­-چرخاند چرخی را که نمی­-داند چرا و گویی که سال­-ها بدان اندیشیده، باورش داری و لحظه­-ای کم­-کاری را روا نمی­-داری. حتی لحظ-ه­ای را از دنیای دیروزت به­-خاطر­نمی­-آوری که چه بود و چه شد. دیگر نه منــی وجود دارد و نه عنصری و نه دغدغه­-ای. نه اندیشه­-ای. زمان که می­-گذرد و چرخ که می­-چرخد دوباره عناصرِ یکی­-شده جدا می­-شوند و دوباره همان آش و همان کاسه.
نه فهمیده­-ای چه شده و نه می­-توانی خواب و واقعیت را تمیز دهی. و به این­-ها خدایی که در وَرای ما در بُعدی فراتر می­-نگرد و حتی نمی­-توان به آن اندیشید، را به­-علاوه کن. در چهار-بُعدش مانده­-ایم. ابعادِ خدا که الله اکبر. نه درک­-اش می­-کنی و نه حس­-اش، فقط انگار هست و ای­-کاش واقعا می­-شد لحظه­-ای به او رسید؛ تا مادرش را به ناسزا بگیری، شاید غیرتی داشت و واکنشی نشان داد. تغییری را سبب شد.
عنصرِ هیدروژن و اکسیژن مایه­-ی حیات­-اند. هِی در هم می­-آمیزند و آبی می­-شوند، بارانی می­-سازند و دریایی تشکیل می­-دهند و جدا می­-شوند و این وسط تو کجایی؟ و که به تو می­-اندیشد؟ چرخ گردون را که می­-گرداند؟ راهِ فرار چیست؟ من کی­-اَم؟ این­جا کجاست؟ روزم چطور شب شد؟ این بیگانه کیست که مرا به خود می­-خواند؟ به چه می­-خواند؟ آن چیست که من ندارم و او دارد و من دارم و او نه. چرا برهنه­-ایم؟ آن برآمدگی چه زیباست! این چه حسی است که سراسرم را فراگرفته و همه­-چیز را به سُخره گرفته الا همینک­-ام را. قباحت دارد، این تکان­-ها چیست؟ صدایِ گریه از کجا می­-آید؟ چرخِ او را که می­-گرداند؟ چقدر دوست­-اش می­دارم! چه ظریف بوسیدم! ده، یازده، دوازده؛ ساعت دوازده­-بار نواخت... این کیست که می­-گوید بخواب؟ چرا دنیا م-ی­چرخد دور سرم؟ بی-هوش می­-خواهند بکنندم؟ ای حوری، تو کنارم کماکان آرمیده­-ای، هان؟ آری، گرمایِ رانِ پایِ دل­-انگیزت مطمئن­-ام کرد. باید بخوابم. ای بچه! تو هم به روی پای من بیآرام... بخواب. لالا... لالا... اگر بخوابم، در خواب خدا را می­-بینم و آن فحش را می­-دهم­-اش، شاید فرجی حاصل شد. فراموش نکن که من برای تو خوابیده­-ام. همان­-طور که دیگران برای من که نمی­-دانم خدا را در خواب دیده­-اند آیا؟ نکند آن­-ها دیده­-اند و گفته­-اند ولی نباید.... چه خواب­-ام ­می­-آید...
صبح شد و من پشتِ میز، کسی پشتِ سرم خود را قایم می­-کند انگار! این کیست جلویِ من که نقش مرا بازی می­-کند؟! این صدای خنده­-ی سنگینِ از بالا از کجاست؟

*
باز: ترجمه-ی تحت-اللفظیِ open است و سوالِ باز همان open problem است که به سوالاتی اطلاق می-شود که هنوز راه-حل و یا جوابی مقبول و معقول برای-شان ارائه نشده.
بیست وهفت­-اُم آذرماه 89