۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

لذت زفاف های غریبانه

هیچ نمی دانم چه وظیفه ی مسخره ای است که به خود محول می کنیم که بنویسیم، برای فخرفروشی است، یا آنکه "مام آره"ای باشد، نشان دادن ذکاوت نداشته ای که باشد هم، به ده شاهی نمی ارزد، است، نمی دانم. مهم این است که هست، اینکه می نویسیم چون قرار احمقانه ای گذاشته ایم و اصرار عجیبی هم به اجرایش داریم.
احمق که شاخ و دم ندارد، این موقع شب متهیج شده ام، نمی دانم کدام سلولِ چون-منــی به سرش زده، کدام بخش این مغز چارتا عمل زیاد کرده و ترشح اش کار را به این رسانده که سه نیمه شب این کاره شوم. ‏
همین است زندگیِ ما، مشتی از خروار؛ جهل اندر جهل. آخر این هم زندگی است داریم ما؟ متاسفانه مصداق بارزِ آنکس که نداند و نداند که نداندیم، همچون مگس در گه بالا و پائین می رویم و گویی خوشمزه ترین غذای دنیا صرف می شود و آخر هم از این گه خوری دست بردار نیستیم. باز شاید این مگس به گه خوری دیگران نیشخند نزند که ما می زنیم. صدر رحمت به مگس.
عمری را گذراندیم و کلی پله را طی کردیم و سرمست از آن؛ غافل از آنکه سرازیر می رویم نه به فراز؛ و باز ای کاش آنکس که نداند که نداند باشیم. دست کم آن افیون حماقت چنانمان می کند که در فضا سیر کنیم ولی بداند که نداند که شویم، شاید شدیم حمید عبدی1 که طبق رسم دیرین تاسف برش خوردیم.
دارالمجانینی است بَر و کنارمان؛ خیر سرمان زحمت کشیدیم، نوشتیم "خدایا طلای المپیاد شم" و حال از خواب برخاسته ایم و گرد غافله هم پیدایش نیست و ما عقب غافله مانده ایم.‏ کلی مشتبهمان شد خوشبختیم. منی که من باشم طلای المپیاد شده ام ، برق شریف می خوانم، تازه عن قریب دورشته هم می کنم، کار هر کسی نیست، کلی کارهای ریز و گنده ی دیگر هم در رزومه گنجانده ام و گمان می برم خوشبخت ترینم: زهی خیال باطل!‏
قوم و خویشی داریم ما در ولایتی از ولایات پشت کوهیِ ساری، ناگفته نماند ما نیز از همان خطه برخاسته ایم! اینقدرها هم پس غافله نیستیم، جای امیدی مانده برامان. این قوم و خویش کمابیش هم سنِ ما چوپان است. خدمت مقدس سربازی را که مشرف نمودندشان دست چپ و راست را تمیز نمی داد. کتابی نخوانده، غلط نکنم سواد را هم از یاد برده. حالا زندگی دارد بیا و ببین. صبح کله سحری، خروسخوان، آنگاه که من و امثالِ من "جیش، بوس، لالا"کنان، راهی رختِ خوابیم، از خواب برمی خیزد و رمه را راهی چمنزار ها و علفزارها می کند. خدا می داند چه جاها که نمی رود، فراز ابرها، دره های سرسبز و بسیار جاهای دیگر که برای ما جز رویایی نیست. حال ما تقویم را بالا و پائین می کنیم، لطفِ رئیس جمهوری، گرمایِ هوایی یا اعتصاب بازاری نصیبمان شود و فارغمان کنند، سری به آن هم دربند و درکه بزنیم؛ تازه آن هم زمانی است که آن مردک، استاد، تمرین و امتحانی را بهمان مرحمت ننموده باشند. بهترین سرگرمی و گشت و گذارِ ما، به حدِ ناخنِ انگشتِ بدترین مناظری که او می رود هم نمی ارزد. علی ای حال، این یک روی سکه است. عائله ای نیز به هم زده؛ خدمت مقدس را که گذراند، پدرش که مثل پدران بی غیرت ما نبود، آستینی بالا زده زنی برایش ستاند، بیا و ببین؛ شاخه نباتی است برای خودش. حال، آنها شبها و گاه روزها در هفت آسمان سیر می کنند و ما باید چشم به هر بنی بشری اندازیم، مگر گوشه چشمی بما کنند و ناخنکی در این دریای عسل زده باشیم. شب خسته و کوفته، نالان از ناتوانی گوسفندِ تازه دنیا آمده، در چوبی خانه، خانه ی خودش، خانه ی خودش، را می گشاید و سلام نکرده فریاد می کند که "هی زِنا، اِتا ایستیکون چایی بَی بیا بَخریم، بَمِردمی خستگی جی"2 زنی که هنوز جای کتک هایی که دیشب از او خورده و "کئونیل"3اش فرموده سیاه است و درد می آزاردش، بی چاره و ناگزیر چای می آورد برایش و کنارش می نشیند. تقصیر از خود اوست؛ این کبودی ها که پاک شوند جایشان می خارد برای کتک بعدی، بهانه ای نباشد، خود زنیکه اش خَبطی می کند و کتکی مزد می گیرد. عشق است و هزار زبان. خب این هم زبان آنهاست. هرچه باشد از زبان چندش آور ما بهتر است؛ بعد عمری که همه بچه ی چهارم را دارند زن می ستانیم و هزار گل و پول آتش می زنیم مگر لبی بر لب گذارد و ابراز عشقی کند. لب هم که می گذارد، گرما و بی رمقی اش می فهماندت که هنوز مهر لبهای دیگر بر آن پاک نشده. البته گرما و بی رمقی همگانی نیست ولی گرما که نباشد، سرما و خامی جایش را می گیرد؛ اگر مناسب هم باشد بعد ده سال تاریخ مصرف اش گذشته مزه ای ندارد. طرف سرش را بالا می آورد و بوسه ای از او و صورتش می دزدد و آن زنیکه هم که بلد است، انگار نمی خواسته و حواسش نبوده و اینچنین بنا را می گذارد بر عشوه، که خریدار هم دارد. از جزئیات فیلم فارسی وار بگذریم؛ حکایت همان حکایتِ شبهای گذشته است.
حال منِ مرتیکه ی بی خبر از همه جا خرده می گیرم از ازدواجشان و اینکه عشق، افلاطونی نبوده. گناه از من نیست.‏
زندگی بی شباهت نیست به آدمی که از ارتفاعی بالا به زمین سقوط می کند. یکی باید به آن که بی درنگ دست و بال می زند بفهماند، آنچه هست را. باید سقوط را درک و باور کند. زمانی تا به زمین رسیدن نمانده، باید لذت برد. هر آنچه در وجود داری بسیج کن، هرچه در تن داری رها و شل کن و لذت ببر؛ زندگی یعنی این. بد به حال نگونبختی که با تلاش و دست و بال، پیش از همه می رود و اول است. چهره ی زرد او در هنگام نهایت امر را باید دید؛ البته اگر در پس فهم حقیقت و اشتباهش طاقت بیاورد. این حکایتِ زندگی ماست. اول بودن همواره بهینه، همواره ارزشمند نیست، حتی اگر اینطور بنماید. این را باید فهمید.
مراقبه ای هست با عنوان "فکر نکن، حس کن" اینگونه که:‏
وقتی در سرمای زمستان با تک پیرهنی نه چندان ضخیم ایستاده ای، به سرمای هوا و تنت نیندیش، سرما را حس کن و از آن لذت ببر؛ دست ها را تا آنجا که می توان، بگشا. بگذار همه ی وجودت بلرزد، اما از این سرما، این بار، رویگردان نباش و فرار نکن. بگذار تنت را گرمای آبِ دوشِ حمام بیازارد؛ نه به زیانهایش بیندیش نه به راه چاره. آن را حس کن، تمام وجودت را رها کن و لذت ببر حتی از آزارِ گرما. صوفیان باده می نوشند و در خانقاه بدور خود میگردند و سماع می کنند و به عرش می روند. به هیچ چیز و همه چیز، به گذشته و آینده، به آنکه و شاید آنچه سبب بودنشان است، نمی اندیشند، حسش می کنند. زندگی هم زندگی قدما، درس از پدران باید بیاموزیم؛ به لذت نباید فکر کرد، باید حسش کرد.
چشم ها را ببند. این بند را حس کن، حس کن، تصور کن، آنچه می خوانی را بکوش با چشم بسته ببینی:
در سراشیبی کمابیش تندی که در انجامش به دره ای افسانه ای می پیوندد، نشسته ای، خاکِ شخم زده شده یِ مناسبِ باغچه از سر و رویت بالا رفته. دراز می کشی و آسمان آبی را می بینی؛ خورشید، درخشان، بی اعتنا راه خود را می گزد. می نشینی و دست ها را صلیب گونه می گشایی، بادی سرد و ملایم تکانی می دهدت، چشم ها را می بندی و همه ی حواس را معطوف لذت بردن می کنی، همه را، با تک تک سلول های بدنت، با تمام اجزایت این زیبایی را، این بی نهایت را حس می کنی. اینجاست که حتی حال که صدای مادرت که می خواهد دست از این مسخره بازیها برداری و خود را خاک¬مال نکنی، حتی این آزار زیباست.
اینگونه شاید بهتر بتوان، آن زفاف های غریبانه را تصور کنیم. هریک در گوشه ای، به گوشه ای می نگرد؛ آنچه را که مال اوست، آنکه را که مال اوست، را حس می کند. اشتباه گفته اند، اوج لذت در لحظه ی ارگاسم نیست، قفل این سکون را که با بوسه ای دودلانه و شرم آلود می شکند، به اوج لذت می رسد.
لبخند های آن برهنه زیباست، نه آن دکترِ سربرهنه ای، که در پاسخِ پاسخِ هوشمندانه ات می خندد.
من شرقی ام، ایرانی ام؛ این ها به من نمی سازد، دو دوتا چارتا به من نمی سازد. اگر آن ناجیان غربی دست به سر کچلمان نمی زدند، ما می بودیم و بودایمان، ما بودیم و کنفسیوسمان، زرتشتمان و محمدمان و مولای روممان؛ آنها بودند و ارسطوشان و بدتر از آن اقلیدسشان و دیگر بسیارانشان. ما به معراج می رفتیم، به می و باده و "شیرین" هایمان می پرداختیم؛ به خانقاه می رسیدیم و به گرد کعبه و آتش مقدسمان می گشتیم و آب هماره پاکمان می کرد. آنها به درس هایشان می پرداختند، به دانشگاه و یکی دوتایشان می رسیدند، زندگی ها را می سنجیدند و مطالعه می کردند و شاید گروهی چون برخی امروزیانشان، با اندیشه شان، آنچه ما بهترین حس کردیم، بهینه می یافتند. نه استعماری بود و نه جنگی اگر، من هم¬اکنونم نزد شاخه نباتی بود.
زمانی ویژگی بارز و افتخار را "برخلافِ جریانِ رودِ زندگی شنا کردن"ام می دانستم؛ که بود به واقع. اگر امروز هم چنان این خلاف جریان شنا کردن را تحمل می کنم به این امید است که بهتر و بیشتر بیاسایم، بیشتر خود را به جریان رود بسپرم. تصور و گمان پیشین، شاید سرابی بیش نبود. این رود را کرانی نیست. به امید چه ساحلی باید کوشید؟
آیا اگر بکوشم در این مرداب زندگی، توفیری با آن سقوطی و دست و بال زدنش و من خواهد بود؟ هرچه بیشتر تلاش کنی، بیشتر در آن فرو می روی.
زیبایی ها را حس می کنم، آسایش را، زندگی را. باورشان می کنم و می پذیرمشان و اینگونه است که زندگی زیباست، حتی اخم احمقانه ی آقای دکتری که نالان است از آنکه چرا درست، دکتر نخواندمش.
توضیحات:
1) حمید عبدی یکی از دانشجویان ورودی سال 87 دانشگاه شریف و مدال آور المپیادی بوده که اوایل سال اخیر خودکشی کرد. روحش شاد و یادش گرامی
2) به فارسی: هی خانوم، یه استکان چایی بیار بخوریم، مردیم از خستگی
3) کئونیل به معنای کبودی است و عموما به کبودی ناشی از ضربه و کتک اطلاق می شود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

"به ­نام ­خدا"یــی که به بی­راهه رفت

به نام خدایــی که به بیراهه رفت
یه الگوریتم کامپیوتری هست به اسم الگوریتم حریصانه یا گریدی؛ که طی اون تو هر لحظه بهترین کاری که باید، انجام میشه؛ ولی آیا الگوریتم حریصانه همیشه بهترین کار رو نتیجه میده و آیا همیشه بهترین الگوریتمه؟
شاید اول فکر کنیم که آره اینطوره، ولی با کمی دقت می تونیم مثال های دمِ دست زیادی پیدا کنیم که به سادگی نشون می دن که الگوریتم حریصانه نمی تونه الزاما جواب بهینه رو نتیجه بده. این، حکایتِ زندگی ماست.
ما عموما طیِ تاریخ، حریصانه عمل کردیم؛ شاید یکی از مهم ترین عوامل اش هم این بوده که نمی تونستیم درک خیلی مناسبی از شرایط داشته باشیم. تو زندگی ما زمانــی وجود داره که کارها رو یه کمی پیچیده می کنه؛ شاید اینکه خیلی ها نه تنها از این زندگی راضی نیستن بلکه تو برخی موارد زندگیِ گذشته رو ترجیح میدن شاهدی بر این مدعا بتونه باشه. (هر چند این نظرِ بعضی ها فقط ناشی از حس نوستالژیکیه که نسبت به اون زمان دارن، ولی نمیشه همه چی رو ناشی از این حس دونست) هرچند پیشرفت کردیم و کسی منکرش نیست، ولی آیا بهینه بوده؟ و آیا یه جنبه های اساسی رو طی همین بهینه نبودن از دست ندادیم؟
و امروز سمت و سویِ حریصانه ی حرکت دنیا به تبدیل هرچه بیشتر به دنیای مجازیه، که در کنار نتایج مثبتی که در پی داره، پیامدهای بدی رو هم موجب میشه؛ و این سود و زیان هاست که زمینه سازِ نظراتِ گوناگون در مورد امروز و زندگیه. فیسبوک، توییتر، گوگل ریدر، گوگل باز به عنوان شبکه های ارتباطی در کنار سایت های زمینه ساز بلاگ (مثل بلاگر، وردپرس و برای ما فارسی زبون ها بلاگفا) و سایت های زمینه ساز به اشتراک گذاری، مثل یوتوب و رپیدشر و سایت هایی مرجع مثل ویکی پدیا و آی ام دی بی و خیلی از انواع دیگه مثل فروم ها که ذکر نشدن، با جذبه ی اولیه و تاثیرات زیادشون، تغییرات زیادی به زندگی ما دادن
طیِ یک سالِ اخیر گسترشِ چشمگیرِ مینیمال نویسی ، کمابیش بر رونق بلاگ های پرحرف (منظور بلاگ های معمولی با مطالب نیمه طولانیه) کاسته، و مخاطب های اینترنتی هم تمایل بیشتری رو به سمت شون معطوف می کنن؛ و این گسترش و این تمایل که از جانبِ مخاطبِ اینترنتی دیده می شه، در شرایط فعلی با گزینه ها و سایت های زیاد برای مراجعه و کم حوصلگی ذاتیِ ما، خیلی عجیب و دورازانتظار نبوده و نیست. مشابه اتفاقی که برای داستان نویسی افتاد؛ هر چند رونق رمان ها رو از بین نبرد، ولی کم کم موجب شد دیگه از اون رمان های چندهزار صفحه ای و چندین جلدی دیگه خیلی خبری نباشه و یا اگه باشه، با رونق خیلی خیلی کمتر؛ و یه چنین تغییراتی رو تو بلاگ های عادی و قدیمی هم احتمالا خواهیم دید.
یکی می گفت، دقیقا همون دخترایی که حاضر نبودن چند سال پیش تو یاهو (چت) یه عکس بزارن، الان تو فیسبوک هر عکسی رو میذارن...
ما ایرانی ها هم کم کم داریم با اینترنت، با دنیای کمتر شدن مُحرمات، بیشتر کنار می آیم، البته شاید یه کمی کُند. این رو هم باید اضافه کنیم که با توجه به نبود زیرساخت های لازم و عدمِ توجه به این زیرساخت ها تقریبا اینترنت نقشی جز سرگرمی و درصد کمتری پخش خبر برای ما نداره.
ما عموما با خودمون در موردِ موارد مختلف صحبت می کنیم، خودمون می بُریم و خودمون می دوزیم. هم مدعی العموم و دادستان، هم وکیل مدافع متهم؛ گاهی هم حکم صادر می کنیم. کاری که گاهی باز و فیسبوک و بحث هایی که اونجا مطرح می شه، پِی اش رو می ریزه؛ با دیدن حرف های مختلف و گاهی (به نظر ما) بی پایه و اساس، گاهی جانبدارانه، برای تعریفو تمجید وَ کوبیدنِ یه نوشته و مهمتر گاهی برای فکر کردن در مورد یه نوشته، یا نقدِ نوشته؛ این مباحثه هایی که شاید از اساس درست پیش نمیره، تو کامنت های مطالب زیاد پیش میآد و این انگیزه رو تقویت می کنه که حرف هامون رو تو یه فضای دیگه بنویسیم...
سوال های زیادی در زمینه ی چراییِ ساخت بلاگ و موضوعش پیش میاد که فکر کنم صحبت در مورد اون ها یه کمی خسته کننده باشه؛ که بخوام از علاقیات خودم بگم و روندی که به امروز و نوشتن این مطلب انجامید. بخشی از سوال ها و نتایجش رو سعی کردم تو بندهای به ظاهر منفصل بالا بنویسم. دنیایی که توش هستیم و رفتاری که باید باهاش داشته باشیم؛ روندی که ما رو به اینجا کشونده، آیا این درسته که بهش دامن بزنیم، یا نه، باید ولش کنیم؛ آیا این نیازی که قراره با بلاگ تامین شه، جور دیگه ای بهتر نمیشه؛ آیا مینیمال بهتر نیست؟ و خیلی سوالهای دیگه که نهایتا به امروز و این متن انجامید.
اما در شرح این بلاگ از نوشته ی محمد قائد تو کتاب دفترچه ی خاطرات وفراموشی و مقالات دیگر کمک می گیرم.
«مشخصه ای که مقاله  [essay=]را از دیگر انواع نوشته متمایز می کند گستردگی چشم انداز بحث و ارائه ی نظرات مختلف و حتی متضاد اما همواره با سبکروحی و پرهیز از دست زدن به قضاوت نهایی است. نویسنده ممکن است دیدگاه و اعتقاد خویش در باب موضوع مورد بحث را بیان کند، یا تنها به زیروبالا کردن نظرات دیگران بپردازد. جدی گرفتنِ موضوع اما پرهیز از خشکی، و طرح نکات علمی و فنی به شکلی که برای خواننده ی عام نیز قابل درک باشد از خصوصیات این نوع نوشته است. پرداختِ سرگرم کننده، برخورداری از فراز و فروز، دوری از استدلال های انتزاعی، استفاده از مثال و روایت و به کارگیریِ زبان ادبیِ پرنقش و نگار اما بی تکلف از دیگر جنبه های essay است».
با توجه به نوشته ی فوق، تمایل و گرایش این بلاگ بیشتر به سمت مقاله است. در واقع تعریف و تشریح بالا از مقاله تقریبا همه ی مشخصه های موردِ علاقه ی من برای یه نوشته رو دربر می گیره و همون چیزیه که برای این بلاگ تو ذهنم داشتم و دارم.
طبق عادتِ معهود، نوشته ها و کتاب ها و در یک کلمه کارها رو با نامِ خدا آغاز می کنیم. و این شد به نام خدا ی ما برای شروع؛ که در واقع به بیراهه نرفت بلکه اصلا به راه نیومد و مطرح نشد.