۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

مستی و دین

مست و مومن گرچه از هم بسیار دورند اما دو رودند از یک سرچشمه. شاید بیانش آسان نباشد ولی درکش به نظر دشوار نمی آید. به اندازه ای به هم می مانند که میتوان آنها را برادرانی همزاد خواند. اما در این میان جالب آنجاست که هر یک دیگری را انکار می کند و بِوِی میتوپد.
البته شاید این تمثیل و این تشبیه کمی خارج از آنی باشد که به واقع در پیرامون می بینیم. کاملا متفاوت؛ این یک سر داستان است و دیگری سر دیگر. حکایت بی شباهت نیست به دو فردی که از نقطه ای در کنار هم، زمین را در خلاف سوی دیگری می پیمایند و پیاپی از هم فاصله میگیرند اما نهایت آشکار است که از جایی آنها جای دور شدن، به سوی هم میروند؛ و نهایت آنکه دوباره به هم میرسند. این خصلتِ دوری و گردی تنها مختص زمین نیست و پیرامونمان بسیاری مفاهیم و موجودات مدور را میتوانیم بیابیم. به هم رسیدن مست و مومن شاید احمقانه به نظر آید ولی گویی تکرار حوادث آغاز پی بردنِ به تخت نبودن زمین است.
آن ساقی میخانه که گویی بویی از دیانت بدو نرسیده هرگز، و آن شیخ و زاهد که باده حرامش است؛ همان دو کسند که از هم دور میشوند.
باده و دین هردویشان وسیله اند برای تسکین این دو همزاد. عملشان یکسان است هرچند هریک عمل دیگری را نفی می کند. این دو، بستر و آغوش گرم اند که حین بازی ممتد زندگی بر آنها می آرامیم و می آرامند دیگران. آغوش گرمی که انسان امروزی به خیال آنکه قدی کشیده و _راحت باشیم_ "نره خری" شده از آنها گریزان است. اما گمان نمی کنم باشد کسی که دست کم دفعه ای پس از گذرِ کودکی خواهشِ دوباره بر زانوی مادر نشستن و در آغوشش تسکین یافتن را تجربه نکرده باشد. همین گذر ایام روالی را معمول ساخته و آن هم دلتنگی برای کودکی است و عجیب آنکه همه در ظاهر، پی کودکی اند و تنها درهمان شکل، محدود.
آیا دیگران به شادی و سرمستی مستان و آرامش و آسودگی خاطر و روان متدینین غبطه نمیخورند؟ آیا واقعا تشابهی بینشان نیست؟
شاید این انکار دیگری خود از همین سرچشمه باشد که آن آغوش گرم را یافته اند و احتیاجی به دیگری نمی بینند. یکی آغوش پدر و دیگری آغوش مادر و افسوس و صد افسوس که انسان امروزی از هر دو مهر پدری و مادری خود را محروم می سازد. (تنها بر سر لجبازی ای بی پایه و اساس)
شاید این بند به مذاق متدینین خوش نیاید؛ چیزی نیست فراتر از یک باور شخصی؛ میتوان اعتنایی بدان نداشت. تکیه ی انسان به دین و خدا هر چند به ظاهر در جستجوی سوالاتی مشخص و روشن و صلب نتیجه شده، هر چند گمان آن باشد که پاسخی برای این سئوالات است و حتی شاید فراتر از آن حقیقت به نظر آید، اما اگر سرخود را ازاین برف بیرون آوریم و از خارجِ دنیای دین بدان بنگریم، پناه بردن به دامان مادری مهربانِ خدانام را میبینیم که ماوایی است در برابر فرود و فرازهای هراسناک زندگی. بچه ای که خواب آشفته دیده و حال در آغوش مادرش با اطمینان از مصونیت می خوابد. بچه ای که از چیزی ترسیده و گویی مادر بر همه ی آن خطرات میتواند فائق آید؛ با ایمان کامل به سویش می دود و به او پناه میبرد که "او نمیگذارد گزندی به من برسد". "پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده"
همین ها برای مست هم صادق است. انسان خسته از خشکی زندگی؛ فشار زندگی و سئوالات بسیار و در یک کلام بر اثر دنیای بیرون حالی که صمیمیتی با مادر مهربان حس نمیکند به آغوش پدری پناه میبرد که نه تنها پذیرای اوست که به خود میخواندش.
مستی او را فارغ از غم دنیا می کند. مستی دنیایی زیبا را برایش متصور می سازد که به دنیای داستانهای پدر میماند؛ که در آن همه چیز آرام است. تلخی زهرش را میچشد؛ در پی شیرینی پِی-آمدش.
متدینان بد مستان را میگویند. احتمالا سوای ظواهرِ (به باور آنها) ناپسندی که می نکوهندشان در باطن آنهارا متهم بدان می کنند که از دنیای واقع گریزانند؛ هشیاری خود را از بین میبرند تا دمی خوش باشند. اما غافل از آنکه این دقیقا همانی است که خود می کنند ولو با ظاهری متفاوت.
مستان هم به متدینان ریشخند میزنند. سوای گله ی آنها از فریبکاری متدینان؛ بطن خنده ی آنها آن است که متدینان از دنیای حقایق میگریزند. بیداری خود را از بین میبرند و در رویایی فرو میروند _که به باورشان همان حقیقت است_ تا آرام باشند. اما غافلند که این همانی است که خود می کنند ولو باظاهری متفاوت.
همه ی این حرفها شاید اگر "خودآگاه"ـانه بنگریم آن اندازه که هست معقول به نظر نیاید؛ درست هم همین است که اینطور باشد. چون تمام آنچه گفته شد آنی است که به باور نگارنده در ناخودآگاه مست و مومن میگذرد؛ جایی که عموما از آن ناآگاهیم.
من نیز گاه به دامن مادر چنگ میزنم وگاه به داستانهای پدر پناه میبرم. به کشاکش حوادث و جاروجنجال میان این خانواده و هیاهوی برخواسته از آن مینگرم و بدان که خود نیز جزو آنم می اندیشم و میبالم... و لذت می برم.. (شاید همین باشد که عارفان و صوفیان را دوستشان دارم)
پ.ن: این نوشته مربوط به نیمه ی اسفندماه گذشته است اما مجالش نشد که همان زمان پست شود.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

صد سالِ بدون تغییر

«عوام چندان معرفت و دانشی ندارند که به معایب و ضرر هر کار فکر کنند. همین­قدر که بهانه به دست آورده و به هیجان آمدند دیگر نه ملاحظه از بازخواست سلطان و نه از قتل وغارت دارند. در آن موقع نه دیگر فریاد عقلا و اعیان و نه نصایح و مواعظ علما و دانشمندان ثمری به حال آن­ها نمی­بخشد [می بخشد] و تسکین آن­ها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر، مشکل است»1

خسروی- به نقل از کتابِ صدسال داستان­نویسی ایران نوشته­ی حسن میرعابدینی2

صدسال پیش، خسروی اشراف­زاده­ی قاجاری3 شاید تحت تاثیرِ عزلت­گزینی در اوج هیجانات مشروطه4 به خصلتــی از ایرانیان اشاره می­کند که می­توان حتی بدون کم­ترین درنگی، بر درستی آن صحه گزارد. خصلتی که شاید منحصر به ایرانیان نباشد اما تمرکز اینجایمان تنها تلنگری به خودمان است و نه چیز دیگر.
و این کوتاه­نوشته چه غم­انگیز می­نماید حالی که کماکان حضور آن را به روشنی احساس می­توان نمود در میان ایرانیان. همان­ها که آن­چه آقامحمدخان با خانِ زندیه کرد را پتکی می­کنند و می­کوبند بر سر قاجاری که گویا مظلوم واقع شده در این میان، نگاهی به خود نمی­افکنند تا ببینند چه فرزندان خلفــی هستند برای آن خواجه­پدر.

هنوز بیش از چند دهه نمی­گذرد از جنایاتی که در پایان حکومت پهلوی شاهدش بوده­ایم و "تسکین آن­ها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر نبود" که نه از روی قساوت حاکمان که در نتیجه­ی همین خوی انتقام­جوی کنترل­ناپذیر بوده. چرا راه دور برویم، چرا خود را نبینیم؛ هنوز بیش از سالی نمی­گذرد از حوادث انتخابات دهم ریاست جمهوری. چنان این سیاهی بر رفتارِ ایرانیان نمایان بود که چارستون بدن را می­لرزاند. آیا در صورت کامیابی سبزها، تسکین می­یافتند به مجازاتی کمتر از اعدام برای سران حکومت فعلی؟ همان­ها که اشک بر اعدام­های امروزی می­ریزند، و جایزه می­برند از این حمایات بشردوستانه­شان.

کوتاه سخن آن­که جماعت ایرانی جز از ظاهر هیج تفاوتی با اعقاب صد سال گذشته­اش ندارد؛ همان اندازه انحصارپسند و دیکتاتورطلب نیز مانده است. امروزِ ما تفاوت چندانی با تجددخواهان صد سال پیش ندارد که همان روح سلطه­خواه­شان مشروطه را یاری داد که به نتیجه نرسد. چیزی که برای آن دوره­ی گذار غریب نیست، اما برای تداوم بیش از صد ساله­ی آن که هم تراژیک است و هم نگران­کننده باید گریست.
خصلتِ بدپیشینه­ای که انقلاب پنجاه­و­هفت را نیز اکنون که نه، حتی زمانی که تازه زاده شده بود به کژراهه­ی فردگرائی کشاند. آن­هایی که حرفِ آیت­الله خمینی _امام خمینی_ برای­شان نه فقط حجت که سخنِ اول و آخر بود، با کمی اغماض نمونه­ی کاملی از تجلی این خصلت­اند.

و این ایران نه با انقلابی سبز، که اکنونش با هیچ انقلابی ره بدان­جا که باید و می­طلبندش نمی­برد. و شاید همان بِه که برای امروزمان با این دیکتاتور­پسندی­مان کنار آئیم و در پی دیکتاتوری نمونه _شاید بتوان رضاشاه را این­گونه دانست_ باشیم تا زمانی که شاید توانستیم این حس را کنترل کرده و بر آن چیره شویم.

توضیحات:
1- این نوشته از کتابِ شمس و طغرا (1287) نوشته­ی خسروی در کتاب میرعابدینی نقل شده است.
2- چاپ زمستان 87 نشر چشمه- صفحه ی 32 و 33
3- محمدباقرمیرزا خسروی (1226-1298) از نوادگان فتحعلی­شاه و از پیش­گامان رمان در ایران. اینجا را بخوانید. (هر چند به نظر می­رسد در توصیفِ خسروی در این صفحه کمی غلو شده باشد)
4- این نظر را میرعابدینی از قول آرین­پور آورده و خود نیز به گونه تاییدش می­کند.

پی­نوشت:
1- این نوشته شاید به­ظاهر اولین پستی باشد که هم­خوانیِ مناسبی با آنچه در آغاز طبقِ "به نام خدایی که به بیراهه رفت" پی آن بودم، دارد.
2- در ذم این خصلت سخن­ها می­توان راند، اما امان از آن­که نه در حوصله­ی نگارنده است و نه در حوصله­ی خواننده؛ از این گذشته، شاید سخت نباشد مفصل خواند از این مجمل.