مست و مومن گرچه از هم بسیار دورند اما دو رودند از یک سرچشمه. شاید بیانش آسان نباشد ولی درکش به نظر دشوار نمی آید. به اندازه ای به هم می مانند که میتوان آنها را برادرانی همزاد خواند. اما در این میان جالب آنجاست که هر یک دیگری را انکار می کند و بِوِی میتوپد.
البته شاید این تمثیل و این تشبیه کمی خارج از آنی باشد که به واقع در پیرامون می بینیم. کاملا متفاوت؛ این یک سر داستان است و دیگری سر دیگر. حکایت بی شباهت نیست به دو فردی که از نقطه ای در کنار هم، زمین را در خلاف سوی دیگری می پیمایند و پیاپی از هم فاصله میگیرند اما نهایت آشکار است که از جایی آنها جای دور شدن، به سوی هم میروند؛ و نهایت آنکه دوباره به هم میرسند. این خصلتِ دوری و گردی تنها مختص زمین نیست و پیرامونمان بسیاری مفاهیم و موجودات مدور را میتوانیم بیابیم. به هم رسیدن مست و مومن شاید احمقانه به نظر آید ولی گویی تکرار حوادث آغاز پی بردنِ به تخت نبودن زمین است.
آن ساقی میخانه که گویی بویی از دیانت بدو نرسیده هرگز، و آن شیخ و زاهد که باده حرامش است؛ همان دو کسند که از هم دور میشوند.
باده و دین هردویشان وسیله اند برای تسکین این دو همزاد. عملشان یکسان است هرچند هریک عمل دیگری را نفی می کند. این دو، بستر و آغوش گرم اند که حین بازی ممتد زندگی بر آنها می آرامیم و می آرامند دیگران. آغوش گرمی که انسان امروزی به خیال آنکه قدی کشیده و _راحت باشیم_ "نره خری" شده از آنها گریزان است. اما گمان نمی کنم باشد کسی که دست کم دفعه ای پس از گذرِ کودکی خواهشِ دوباره بر زانوی مادر نشستن و در آغوشش تسکین یافتن را تجربه نکرده باشد. همین گذر ایام روالی را معمول ساخته و آن هم دلتنگی برای کودکی است و عجیب آنکه همه در ظاهر، پی کودکی اند و تنها درهمان شکل، محدود.
آیا دیگران به شادی و سرمستی مستان و آرامش و آسودگی خاطر و روان متدینین غبطه نمیخورند؟ آیا واقعا تشابهی بینشان نیست؟
شاید این انکار دیگری خود از همین سرچشمه باشد که آن آغوش گرم را یافته اند و احتیاجی به دیگری نمی بینند. یکی آغوش پدر و دیگری آغوش مادر و افسوس و صد افسوس که انسان امروزی از هر دو مهر پدری و مادری خود را محروم می سازد. (تنها بر سر لجبازی ای بی پایه و اساس)
شاید این بند به مذاق متدینین خوش نیاید؛ چیزی نیست فراتر از یک باور شخصی؛ میتوان اعتنایی بدان نداشت. تکیه ی انسان به دین و خدا هر چند به ظاهر در جستجوی سوالاتی مشخص و روشن و صلب نتیجه شده، هر چند گمان آن باشد که پاسخی برای این سئوالات است و حتی شاید فراتر از آن حقیقت به نظر آید، اما اگر سرخود را ازاین برف بیرون آوریم و از خارجِ دنیای دین بدان بنگریم، پناه بردن به دامان مادری مهربانِ خدانام را میبینیم که ماوایی است در برابر فرود و فرازهای هراسناک زندگی. بچه ای که خواب آشفته دیده و حال در آغوش مادرش با اطمینان از مصونیت می خوابد. بچه ای که از چیزی ترسیده و گویی مادر بر همه ی آن خطرات میتواند فائق آید؛ با ایمان کامل به سویش می دود و به او پناه میبرد که "او نمیگذارد گزندی به من برسد". "پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده"
همین ها برای مست هم صادق است. انسان خسته از خشکی زندگی؛ فشار زندگی و سئوالات بسیار و در یک کلام بر اثر دنیای بیرون حالی که صمیمیتی با مادر مهربان حس نمیکند به آغوش پدری پناه میبرد که نه تنها پذیرای اوست که به خود میخواندش.
مستی او را فارغ از غم دنیا می کند. مستی دنیایی زیبا را برایش متصور می سازد که به دنیای داستانهای پدر میماند؛ که در آن همه چیز آرام است. تلخی زهرش را میچشد؛ در پی شیرینی پِی-آمدش.
متدینان بد مستان را میگویند. احتمالا سوای ظواهرِ (به باور آنها) ناپسندی که می نکوهندشان در باطن آنهارا متهم بدان می کنند که از دنیای واقع گریزانند؛ هشیاری خود را از بین میبرند تا دمی خوش باشند. اما غافل از آنکه این دقیقا همانی است که خود می کنند ولو با ظاهری متفاوت.
مستان هم به متدینان ریشخند میزنند. سوای گله ی آنها از فریبکاری متدینان؛ بطن خنده ی آنها آن است که متدینان از دنیای حقایق میگریزند. بیداری خود را از بین میبرند و در رویایی فرو میروند _که به باورشان همان حقیقت است_ تا آرام باشند. اما غافلند که این همانی است که خود می کنند ولو باظاهری متفاوت.
همه ی این حرفها شاید اگر "خودآگاه"ـانه بنگریم آن اندازه که هست معقول به نظر نیاید؛ درست هم همین است که اینطور باشد. چون تمام آنچه گفته شد آنی است که به باور نگارنده در ناخودآگاه مست و مومن میگذرد؛ جایی که عموما از آن ناآگاهیم.
من نیز گاه به دامن مادر چنگ میزنم وگاه به داستانهای پدر پناه میبرم. به کشاکش حوادث و جاروجنجال میان این خانواده و هیاهوی برخواسته از آن مینگرم و بدان که خود نیز جزو آنم می اندیشم و میبالم... و لذت می برم.. (شاید همین باشد که عارفان و صوفیان را دوستشان دارم)
پ.ن: این نوشته مربوط به نیمه ی اسفندماه گذشته است اما مجالش نشد که همان زمان پست شود.
۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه
مستی و دین
۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه
صد سالِ بدون تغییر
«عوام چندان معرفت و دانشی ندارند که به معایب و ضرر هر کار فکر کنند. همینقدر که بهانه به دست آورده و به هیجان آمدند دیگر نه ملاحظه از بازخواست سلطان و نه از قتل وغارت دارند. در آن موقع نه دیگر فریاد عقلا و اعیان و نه نصایح و مواعظ علما و دانشمندان ثمری به حال آنها نمیبخشد [می بخشد] و تسکین آنها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر، مشکل است»1
خسروی- به نقل از کتابِ صدسال داستاننویسی ایران نوشتهی حسن میرعابدینی2
صدسال پیش، خسروی اشرافزادهی قاجاری3 شاید تحت تاثیرِ عزلتگزینی در اوج هیجانات مشروطه4 به خصلتــی از ایرانیان اشاره میکند که میتوان حتی بدون کمترین درنگی، بر درستی آن صحه گزارد. خصلتی که شاید منحصر به ایرانیان نباشد اما تمرکز اینجایمان تنها تلنگری به خودمان است و نه چیز دیگر.
و این کوتاهنوشته چه غمانگیز مینماید حالی که کماکان حضور آن را به روشنی احساس میتوان نمود در میان ایرانیان. همانها که آنچه آقامحمدخان با خانِ زندیه کرد را پتکی میکنند و میکوبند بر سر قاجاری که گویا مظلوم واقع شده در این میان، نگاهی به خود نمیافکنند تا ببینند چه فرزندان خلفــی هستند برای آن خواجهپدر.
هنوز بیش از چند دهه نمیگذرد از جنایاتی که در پایان حکومت پهلوی شاهدش بودهایم و "تسکین آنها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر نبود" که نه از روی قساوت حاکمان که در نتیجهی همین خوی انتقامجوی کنترلناپذیر بوده. چرا راه دور برویم، چرا خود را نبینیم؛ هنوز بیش از سالی نمیگذرد از حوادث انتخابات دهم ریاست جمهوری. چنان این سیاهی بر رفتارِ ایرانیان نمایان بود که چارستون بدن را میلرزاند. آیا در صورت کامیابی سبزها، تسکین مییافتند به مجازاتی کمتر از اعدام برای سران حکومت فعلی؟ همانها که اشک بر اعدامهای امروزی میریزند، و جایزه میبرند از این حمایات بشردوستانهشان.
کوتاه سخن آنکه جماعت ایرانی جز از ظاهر هیج تفاوتی با اعقاب صد سال گذشتهاش ندارد؛ همان اندازه انحصارپسند و دیکتاتورطلب نیز مانده است. امروزِ ما تفاوت چندانی با تجددخواهان صد سال پیش ندارد که همان روح سلطهخواهشان مشروطه را یاری داد که به نتیجه نرسد. چیزی که برای آن دورهی گذار غریب نیست، اما برای تداوم بیش از صد سالهی آن که هم تراژیک است و هم نگرانکننده باید گریست.
خصلتِ بدپیشینهای که انقلاب پنجاهوهفت را نیز اکنون که نه، حتی زمانی که تازه زاده شده بود به کژراههی فردگرائی کشاند. آنهایی که حرفِ آیتالله خمینی _امام خمینی_ برایشان نه فقط حجت که سخنِ اول و آخر بود، با کمی اغماض نمونهی کاملی از تجلی این خصلتاند.
و این ایران نه با انقلابی سبز، که اکنونش با هیچ انقلابی ره بدانجا که باید و میطلبندش نمیبرد. و شاید همان بِه که برای امروزمان با این دیکتاتورپسندیمان کنار آئیم و در پی دیکتاتوری نمونه _شاید بتوان رضاشاه را اینگونه دانست_ باشیم تا زمانی که شاید توانستیم این حس را کنترل کرده و بر آن چیره شویم.
توضیحات:
1- این نوشته از کتابِ شمس و طغرا (1287) نوشتهی خسروی در کتاب میرعابدینی نقل شده است.
2- چاپ زمستان 87 نشر چشمه- صفحه ی 32 و 33
3- محمدباقرمیرزا خسروی (1226-1298) از نوادگان فتحعلیشاه و از پیشگامان رمان در ایران. اینجا را بخوانید. (هر چند به نظر میرسد در توصیفِ خسروی در این صفحه کمی غلو شده باشد)
4- این نظر را میرعابدینی از قول آرینپور آورده و خود نیز به گونه تاییدش میکند.
پینوشت:
1- این نوشته شاید بهظاهر اولین پستی باشد که همخوانیِ مناسبی با آنچه در آغاز طبقِ "به نام خدایی که به بیراهه رفت" پی آن بودم، دارد.
2- در ذم این خصلت سخنها میتوان راند، اما امان از آنکه نه در حوصلهی نگارنده است و نه در حوصلهی خواننده؛ از این گذشته، شاید سخت نباشد مفصل خواند از این مجمل.