۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

صد سالِ بدون تغییر

«عوام چندان معرفت و دانشی ندارند که به معایب و ضرر هر کار فکر کنند. همین­قدر که بهانه به دست آورده و به هیجان آمدند دیگر نه ملاحظه از بازخواست سلطان و نه از قتل وغارت دارند. در آن موقع نه دیگر فریاد عقلا و اعیان و نه نصایح و مواعظ علما و دانشمندان ثمری به حال آن­ها نمی­بخشد [می بخشد] و تسکین آن­ها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر، مشکل است»1

خسروی- به نقل از کتابِ صدسال داستان­نویسی ایران نوشته­ی حسن میرعابدینی2

صدسال پیش، خسروی اشراف­زاده­ی قاجاری3 شاید تحت تاثیرِ عزلت­گزینی در اوج هیجانات مشروطه4 به خصلتــی از ایرانیان اشاره می­کند که می­توان حتی بدون کم­ترین درنگی، بر درستی آن صحه گزارد. خصلتی که شاید منحصر به ایرانیان نباشد اما تمرکز اینجایمان تنها تلنگری به خودمان است و نه چیز دیگر.
و این کوتاه­نوشته چه غم­انگیز می­نماید حالی که کماکان حضور آن را به روشنی احساس می­توان نمود در میان ایرانیان. همان­ها که آن­چه آقامحمدخان با خانِ زندیه کرد را پتکی می­کنند و می­کوبند بر سر قاجاری که گویا مظلوم واقع شده در این میان، نگاهی به خود نمی­افکنند تا ببینند چه فرزندان خلفــی هستند برای آن خواجه­پدر.

هنوز بیش از چند دهه نمی­گذرد از جنایاتی که در پایان حکومت پهلوی شاهدش بوده­ایم و "تسکین آن­ها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر نبود" که نه از روی قساوت حاکمان که در نتیجه­ی همین خوی انتقام­جوی کنترل­ناپذیر بوده. چرا راه دور برویم، چرا خود را نبینیم؛ هنوز بیش از سالی نمی­گذرد از حوادث انتخابات دهم ریاست جمهوری. چنان این سیاهی بر رفتارِ ایرانیان نمایان بود که چارستون بدن را می­لرزاند. آیا در صورت کامیابی سبزها، تسکین می­یافتند به مجازاتی کمتر از اعدام برای سران حکومت فعلی؟ همان­ها که اشک بر اعدام­های امروزی می­ریزند، و جایزه می­برند از این حمایات بشردوستانه­شان.

کوتاه سخن آن­که جماعت ایرانی جز از ظاهر هیج تفاوتی با اعقاب صد سال گذشته­اش ندارد؛ همان اندازه انحصارپسند و دیکتاتورطلب نیز مانده است. امروزِ ما تفاوت چندانی با تجددخواهان صد سال پیش ندارد که همان روح سلطه­خواه­شان مشروطه را یاری داد که به نتیجه نرسد. چیزی که برای آن دوره­ی گذار غریب نیست، اما برای تداوم بیش از صد ساله­ی آن که هم تراژیک است و هم نگران­کننده باید گریست.
خصلتِ بدپیشینه­ای که انقلاب پنجاه­و­هفت را نیز اکنون که نه، حتی زمانی که تازه زاده شده بود به کژراهه­ی فردگرائی کشاند. آن­هایی که حرفِ آیت­الله خمینی _امام خمینی_ برای­شان نه فقط حجت که سخنِ اول و آخر بود، با کمی اغماض نمونه­ی کاملی از تجلی این خصلت­اند.

و این ایران نه با انقلابی سبز، که اکنونش با هیچ انقلابی ره بدان­جا که باید و می­طلبندش نمی­برد. و شاید همان بِه که برای امروزمان با این دیکتاتور­پسندی­مان کنار آئیم و در پی دیکتاتوری نمونه _شاید بتوان رضاشاه را این­گونه دانست_ باشیم تا زمانی که شاید توانستیم این حس را کنترل کرده و بر آن چیره شویم.

توضیحات:
1- این نوشته از کتابِ شمس و طغرا (1287) نوشته­ی خسروی در کتاب میرعابدینی نقل شده است.
2- چاپ زمستان 87 نشر چشمه- صفحه ی 32 و 33
3- محمدباقرمیرزا خسروی (1226-1298) از نوادگان فتحعلی­شاه و از پیش­گامان رمان در ایران. اینجا را بخوانید. (هر چند به نظر می­رسد در توصیفِ خسروی در این صفحه کمی غلو شده باشد)
4- این نظر را میرعابدینی از قول آرین­پور آورده و خود نیز به گونه تاییدش می­کند.

پی­نوشت:
1- این نوشته شاید به­ظاهر اولین پستی باشد که هم­خوانیِ مناسبی با آنچه در آغاز طبقِ "به نام خدایی که به بیراهه رفت" پی آن بودم، دارد.
2- در ذم این خصلت سخن­ها می­توان راند، اما امان از آن­که نه در حوصله­ی نگارنده است و نه در حوصله­ی خواننده؛ از این گذشته، شاید سخت نباشد مفصل خواند از این مجمل.