«عوام چندان معرفت و دانشی ندارند که به معایب و ضرر هر کار فکر کنند. همینقدر که بهانه به دست آورده و به هیجان آمدند دیگر نه ملاحظه از بازخواست سلطان و نه از قتل وغارت دارند. در آن موقع نه دیگر فریاد عقلا و اعیان و نه نصایح و مواعظ علما و دانشمندان ثمری به حال آنها نمیبخشد [می بخشد] و تسکین آنها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر، مشکل است»1
خسروی- به نقل از کتابِ صدسال داستاننویسی ایران نوشتهی حسن میرعابدینی2
صدسال پیش، خسروی اشرافزادهی قاجاری3 شاید تحت تاثیرِ عزلتگزینی در اوج هیجانات مشروطه4 به خصلتــی از ایرانیان اشاره میکند که میتوان حتی بدون کمترین درنگی، بر درستی آن صحه گزارد. خصلتی که شاید منحصر به ایرانیان نباشد اما تمرکز اینجایمان تنها تلنگری به خودمان است و نه چیز دیگر.
و این کوتاهنوشته چه غمانگیز مینماید حالی که کماکان حضور آن را به روشنی احساس میتوان نمود در میان ایرانیان. همانها که آنچه آقامحمدخان با خانِ زندیه کرد را پتکی میکنند و میکوبند بر سر قاجاری که گویا مظلوم واقع شده در این میان، نگاهی به خود نمیافکنند تا ببینند چه فرزندان خلفــی هستند برای آن خواجهپدر.
هنوز بیش از چند دهه نمیگذرد از جنایاتی که در پایان حکومت پهلوی شاهدش بودهایم و "تسکین آنها جز به دم شمشیر و قتل هزاران نفر نبود" که نه از روی قساوت حاکمان که در نتیجهی همین خوی انتقامجوی کنترلناپذیر بوده. چرا راه دور برویم، چرا خود را نبینیم؛ هنوز بیش از سالی نمیگذرد از حوادث انتخابات دهم ریاست جمهوری. چنان این سیاهی بر رفتارِ ایرانیان نمایان بود که چارستون بدن را میلرزاند. آیا در صورت کامیابی سبزها، تسکین مییافتند به مجازاتی کمتر از اعدام برای سران حکومت فعلی؟ همانها که اشک بر اعدامهای امروزی میریزند، و جایزه میبرند از این حمایات بشردوستانهشان.
کوتاه سخن آنکه جماعت ایرانی جز از ظاهر هیج تفاوتی با اعقاب صد سال گذشتهاش ندارد؛ همان اندازه انحصارپسند و دیکتاتورطلب نیز مانده است. امروزِ ما تفاوت چندانی با تجددخواهان صد سال پیش ندارد که همان روح سلطهخواهشان مشروطه را یاری داد که به نتیجه نرسد. چیزی که برای آن دورهی گذار غریب نیست، اما برای تداوم بیش از صد سالهی آن که هم تراژیک است و هم نگرانکننده باید گریست.
خصلتِ بدپیشینهای که انقلاب پنجاهوهفت را نیز اکنون که نه، حتی زمانی که تازه زاده شده بود به کژراههی فردگرائی کشاند. آنهایی که حرفِ آیتالله خمینی _امام خمینی_ برایشان نه فقط حجت که سخنِ اول و آخر بود، با کمی اغماض نمونهی کاملی از تجلی این خصلتاند.
و این ایران نه با انقلابی سبز، که اکنونش با هیچ انقلابی ره بدانجا که باید و میطلبندش نمیبرد. و شاید همان بِه که برای امروزمان با این دیکتاتورپسندیمان کنار آئیم و در پی دیکتاتوری نمونه _شاید بتوان رضاشاه را اینگونه دانست_ باشیم تا زمانی که شاید توانستیم این حس را کنترل کرده و بر آن چیره شویم.
توضیحات:
1- این نوشته از کتابِ شمس و طغرا (1287) نوشتهی خسروی در کتاب میرعابدینی نقل شده است.
2- چاپ زمستان 87 نشر چشمه- صفحه ی 32 و 33
3- محمدباقرمیرزا خسروی (1226-1298) از نوادگان فتحعلیشاه و از پیشگامان رمان در ایران. اینجا را بخوانید. (هر چند به نظر میرسد در توصیفِ خسروی در این صفحه کمی غلو شده باشد)
4- این نظر را میرعابدینی از قول آرینپور آورده و خود نیز به گونه تاییدش میکند.
پینوشت:
1- این نوشته شاید بهظاهر اولین پستی باشد که همخوانیِ مناسبی با آنچه در آغاز طبقِ "به نام خدایی که به بیراهه رفت" پی آن بودم، دارد.
2- در ذم این خصلت سخنها میتوان راند، اما امان از آنکه نه در حوصلهی نگارنده است و نه در حوصلهی خواننده؛ از این گذشته، شاید سخت نباشد مفصل خواند از این مجمل.