پیش-نوشت: در این متن از علامتِ "-" به جای نیم-فاصله-ای استفاده شده، که در برنامه-ی این
نرم-افزار-های مجازی گنجانده نشده
جوهرِ وجودم را دو عنصر ساخته، عنصری کم-رو و پرقدرت و عنصری پررو و ضعیف؛ و چه سخت-تقابلی دارند این-دو. و چه بد از تو می-خوردم این تقابل. چه مسخره یه-خم را می-گیرند و چه مضحک به زیر و رو جای-شان عوض می-شود. کافی-است فاصله-ی نزدیک-ترین موجودِ آدم-گونه از حدی بیشترم باشد، عنصرِ کم-رو حاکم می-شود، عنصری ناامید و نامرئی که کسی نمیبیندش، تمام تن و روح تسخیر می-شود.. اگر نه، نوبت به آن عنصرِ بی-قدرت می-رسد که برایم خودی نشان دهد و برای دیگران. عنصری فعال و شوخ، به-دور از کمترین جدیتی. چنان توازن بدی میان-شان حاکم است که گاهی منــی-ام را گم می-کنم. می-گویم "من"، منظور چیست؟ کدام-شان من است؟ این یا آن. اگر ترکیبی از آن-هاست، خب، به چه ترکیبی؟ کدام-شان غالب است؟
ملاحظه هم ندارند. حتی عنصر دوست-داشتنیِ ضعیف! او هم مراعاتِ-حال نمی-کند که بسیاری از زمان-ام افسار به دست عنصر دیگرم است. سنگ-های درشت برمی-دارد برای آینده. چه-ها که نمی-کند؛ چه قول-هایی که نمی-دهد؛ که چون اسیر آن عنصرم از پس-شان برنمی-آیم.
عنصر منطقیِ کم-رو حتی چشم-اندازم را نمی-گذارد به سالی جلوتر برود. در همین اکنون-ام هم می-مانم. می-مانم در گردابه-ای از سوالاتِ باز* که مرتب بیش-تر مرا به خودش می-کشد. این-که چرا باید بزیم! به امیدِ چه لذتی! به انتظار چه پیامدی! بمانم که چه! آن عنصرِ خیال-پردازِ دیگر چه نقشه-ها کشیده؟ دیگر چه طرح-ها ریخته؟ که چه؟ به کسی یاری رسانم؟ هر آنچه گله ازشان داریم باید در سوی بهبودی-شان گام بردارم؟ برای بهبود آنچه که تغییر-ناپذیر است؟ برای آنانی که شاید در شایستگی-شان نگنجد؟ آن عنصر فریب-کار چگونه فردایی ترسیم کرده؟ چه لذتی؟ چه عشقی؟ چه دنیایی؟ چه روتینی که چون دیگران طی می-کنی و نهایت-اش هم عین آن-که نقش-اش را بلد است و می-داند که حال باید از صحنه خارج شود، بدرود گویی؟ مگر نه آنکه فردای تو، فردایی تکراری خواهد بود؟ مگر دنیایت کمابیش تمام-شده نیست؟ برای چه موفقیتی بکوشی و چرا؟ تو که لذتِ به-موفقیت-رسیدن را چشیده-ای. در انتظار کدام حادثه-ی خوب-وبد باشی که بارها بوده-ای؟ این چرخ فلک برایت یکبار گشته؛ حال انتخاب با توست، سانس تمام شده. می-خواهی آنقدر بنشینی که نزدیکای شب به زور بیرون-ات کنند؟ یا خود به پای خود بیرون می-روی؟
دیگر روزگار و چرخش-اش آن لذتی که داشته را ندارد. شادی-های تکراری کم-کم رنگ ازرخسارشان می-رود و تمام می-شوند. آن-چه الان می-بینم آن است که زندگی برایم تمام شده، راهی بوده و است که در طولِ زندگی طی میکنیم-اش و من اکنون گویی به انتهای این راه رسیده-ام. در واقع، زندگی چون رقابتی است با چندین مرحله و هر کس باید بگذرد از ایشان و تمام-شان کند و این گذشتن از این مراحل زیباست. همان چیزی که به زندگی معنا می-بخشد، همان چیزی است که به زندگی دلبست-همان میکند و این-گونه است که به سنِ پیری که می-رسیم اگر ابهامِ فردایِ مرگ-مان نباشد، خیلی راحت می-پذیریم-اش و آن-چه این قَویِ ناپیدا مرا بدان می-خواند همین است که تو زندگی را طی کرده-ای برایت تمام شده. آن موجودِ خوش-خط-و-خالِ-آیندهنام که آن عنصرِ ضعیف ترسیم-شان کرده هیچ چیزِ نوی ندارد، هیچ ایده-ای جدید؛ هرآن-چه بوده گذرانده-ای. دیگر آن-چه برایت مانده چون امتحان-های برق است که لازم است سوالی را آنقدر بخوانی که حفظ شوی و نه آنکه سوالی جدید باشند که در پیِ ایده-ای نو برایشان باشی. طلایِ المپیاد را هم گرفته-ای و آن امتحان-های المپیادیِ ایده-محور تمام شده-اند. باقیِ زندگی همان برق است.
از این منظر رخت-بستن و رفتن از این دنیا چه ساده و زیبا و چه دل-پذیر است. حتی اگر خودکشی باشد، نه اندوهی در آن است و نه دلهره و گله-ای. پایانِ خوشی است برای فیلمی زیبا و دل-انگیز و به راستی این زیستن چه خوش-رنگ برایم گذشت و حتی شاید کماکان میگذرد.
آن عنصرِ ضعیف که ظاهر می-شود همه-ی آنچه که تا-به-حال اندیشیده بودم را تار می-کند. چه هذیانی می-گوید آن عنصر؟ «به چه امید؟»؟، «که چه؟»؟ «در انتظار چه پیامدی؟»؟؛ چرا آن خو-دپرست می-انگارد که سوای از دیگران است و بسیار زودتر از دیگران این مسیر را طی کرده؟ که اگر هم این-طور باشد آنقدر سریع طیِ-طریق زیبایی-های راه را از چشم بسیار می-پوشاند، نه! آن-طور نیست که آن سطحی-نگر می-اندیشد، تو پسِ دیگرانی، تو هیچ از طریقِ زندگی نفهمیده-ای و نیمه-ی پرش را هم که بنگریم آن است که «طی-اش کرده-ای، اما هنوز هیچ از طریق نیافته-ای». برگرد و آرام و با تمام توجه به طریق بنگر، آن درختان هفت-رنگِ کناری-ات را ببین چه زیبا سایه انداخته بر مسیر و راحت-اش کرده. آن بلبلان روی درختان را اصلا دیده بودی؟ اصلا شنیده-ای چه می-خوانند؟
اگر پلکانی بوده و تو امروز، حالی که باید اوایل راه-ات باشی، به انتهایش رساندی از آن است که چند-پله-یکی کرده-ای، پله-ها راچندتا-چندتا پریدی و عجولیِ غریبی نشان دادی. هرکدام از آن پله-ها داستانی داشت، علتی داشت که آنجا بود؛ تو هنوز آنها را درک نکرده-ای؛ برگرد، برگرد به ابتدا که غلط آمده-ای! برگرد!
برای بهبودیِ چه گام برداری؟ چه چیز را بهبود سازی؟«دنیا هیچ ایدهای نوی در چنته ندارد برای تو»؟ این مهملات را که بافته؟ مگر دنیا هیچ ایده-ای دارد مگر زیبایی و لذت؟ آن سوال-های المپیادی همان روز اول که می-گریستی تمام شد. تا-به-حال هم بی-هوده خود را فریفتی که من در پی ایده-ای نو هستم. امروز روز امتحان-های برقی نیست. امروز روز نشان-دادن مهارت نقاشی-ات است. روزِ آمادگی برای رسم زیبایی-ها که باید اول بنگری به-شان، درک-شان کنی؛ جزئی از وجودت سازی-شان و آن-گاه که روح-شان در کالبد-ات دمیده شد رسم-شان کنی. اگر مقصودِ آن عنصر ترحم-برانگیز آن است که تو این-ها را هم گذرانده-ای، پر واضح است که بی-هوده می-گوید. چه که مادر نزاده که این-گونه توانسته-بوده-باشد. آن-قدر این دنیا طرح و نقش دارد که عمر نوح هم بسنده نبود برای حتی لحظه-ای دیدن-شان و درنگی هر چند کوتاه بدیشان. دنیا تکرار است. این را درست گفت آن عنصرِ سفسطه--گر. ولی مگر نه آن-که امروز-اش برایت زیبا بوده؟ خب فردایت هم همان است که تاکنون بوده به همان شکل زیبا خواهدبود. تو چندین تناوب-اش را گذرانده-ای، تناوب-های بعدی هم مشابه-اند، همان-طور که قبلی-ها بوده-اند. اما درعینِ-حال آن-قدر اجزای بدیع دارند که بیارزد تمام عمرت را فقط به یکی-شان بنگری!
چه کسی شایستگی-اش را ندارد؟ مگر آنچه تو می-کنی برای کسی است غیر خودت؟ نهادِ تو را آن-گونه ساخته-اند که آن کنی که برای خودت زیباست. اگر کمکی می-کنی، اگر برای کسی یا چیزی می-کوشی و اگر کسی را دوست می-داری برای خودت است. آن دخترکِ زیبایِ فال-فروشِ مترو خاطرت هست؟ تو فال را نه برای فال خریدی نه برای دستمالِ کنارش. به خاطرِ آن دخترک خریدی؟ نه، تو نه برای آن-که کمکی به آن دخترک کرده باشی فال را خریده-ای؛ از آن بود فال-خریدن-ات که کمک به آن دختر را دوست می-داشتی و لذت می-بردی. برای آن لذت-بردنِ خودت بود نه برای هیچ چیز دیگری. شاید بهانه-ی جدیدش آن باشد که آیا خودت شایستگی-اش را داری؟ که این سوال نیز پیداست که بی-راه است! برای خودت که نمی-توانی بگویی شایسته-ی آن هستم یا نه!
روتینی چون دیگران؟ چرا آن عنصر روشن-فکر-مآب این-چنین حساسیت در کلام-اش به دیگران به-چشم-می-آید؟ زندگی از آغازش نیز روتینی بیش نبود و چون دیگران-اش خود موهبتی است برای چون-منی. تو هم جزو همین دیگرانی، تو هم همان-طوری. تفاوتی بین تو و دیگران نیست، بین هیچ-کس با دیگران فرقی نیست. همه-ی بازیهای فوتبال 90دقیقه است و همه-شان سه حالت در انتهاشان دارند؛ به تعبیری فوتبال هم روتین است. همان-طور که زندگی روتین است. و همان-طور که فوتبال سرشار از بدیعیات است، یک-هو زیدانــی پیدا می-شود که دریبلی نو و زیبا بیآفریند؛ در این دنیا هم گه-گاه کسی می-آید و نقشی نو می-زند و مانده می-شود و می-رود. اما کماکان دنیا همان روتین مکرری است که خیلی-ها گذرانده-اندش و همان-گونه که پس از چند-صد-سال هم-چنان خیلی-ها می-خواهند خودشان، فوتبال را تجربه کنند، پس از چندین هزاره که از زندگیِ ما می-گذرد، کماکان این زیستنِ تکراری جذابیت-اش را حفظ کرده و برای آن خواهان فراوان است و تو نیز می-توانی خواهان آن باشی، ابلهانه نیست. انتخاب با توست!
همه-ی آن-چه آن عنصرِ خودپرست می-گوید نادرست نیست، همه-ی نگاه او نادرست است. آن-چه زیباست را به چشمِ خُرد می-نگرد.
این-گونه که به زندگی نگاه می-کنی با نگاه این عنصرِ پرروی زیبا-پرست، جانی تازه دَرَت دمیده-می-شود و حس می-کنی چه بسیار نفس-هاست که انتظارِ کشیده-شدن می-کشند.؛ برمی-گردی به راهِ زندگی. سوار بر مرکبی که امروزه در کالبدِ خودرویی سواری جان می-گیرد، آن-را طی می-کنی، این-بار با کمی تأمل، تند از تند-راه (=بزرگ-راه) نمی-گذری که شتاب کنی و بی-مکث پا بر پدال بفشاری. حتی فرمان را هم به دست دیگری می-سپاری و خود بر کنارش می-نشینی و به کناره-ها می-نگری. از دور در این تاریکیِ آرام-بخش، چراغ-های خان-های در دوردست که برایت قدِ نقط-های است توج-هات را به خودش معطوف کرده. عجیب در دنیای آن نقطه-ی روشن غرقه شده-ای، نقطه-ای که نمی-دانی در آن چه می-گذرد. زن بیوه-ای فرزند یتیم-اش را می-نوازد؛ مردک هرزه-ای باز هم با دختری جدید خوابیده؛ دو لب که تازه شکوفه-شان گل کرده، پرده-های باکرگی را می-درند و عشق را می-آزمایند و زندگی را حس می-کنند؛ یا خانواده-ای در گرمای دل-پذیرِ توأم با بوی بدِ چراغِ نفتی تکیه-بر-زمین شام-شان را دورِهمی می-خورند؛ پدر که صدای قه-قهه-ی شادی-اش در گوش-ات پیچیده، به پشتِ دخترک-اش ضربه-ی دست-مریزادی می-زند و احسنت-گویان او را که نمره-ای بیست گرفته و خانمِ معلم-اش از او کلی خوبی برای-اش گفته، تحسین می-کندش؛ پاسخِ چشم-های منتظر پسرِ به-سنِ-مدرسه-نرسیده-شان که جایی برای بیست-ستاندن و تشویق-شدن ندارد (اما اگر این-گونه طی شود امورات، بیست که هیچ، ادیسونــی می-شود برایِ خود، انشاءالله) را مادر دوست-داشتنی-اش با تعریف-کردن از آن-چه که پسرک-شان (که دیگر مردی شده برای خودش) برای کمک مادر در خانه کرده برای پدرِ خانواده، می-دهد؛ شاید هم مردی شکست-خورده و ناکام به اصرار می-کوشد تا بیاید آن رگِ صاب-مرده را تا از این خماری برهاندش؛ یا نه، مرد شاید-بی-غیرتی زنِ هرچند-شاید-مقصرش را به باد کتک گرفته. چه زیباست. این جریانِ زندگی و پستی و بلندی-اش، تناوب-اش که بارها گذرانده-اندش، همه-شان زیباست. اگر در راه شمال باشی و ماه، ماهِ بهار باشد، کافی-است لحظه-ای لرزِ هوا را فراموش کنی، دگمه را بفشاری و شیشه-ی حائل را برداری و جریانِ هوا وجودت را جلا دهد؛ چشم و دهان را ببندی و با بینی نفسی بلند فرودهی که هوایِ با-بوی-بهار-نارنج-مرکب-اش را به درون بکشی و با بوی آن چنان مست شوی که آن بهشتِ موعود را حس کنی و ببینی...
گرچه این لحظات تنهاییِ در راه را عنصرِ ضعیف چیره شده ولی عنصر کم-رو لحظه-ای نمی-آساید تا دوباره بَرَت مسلط شود. و می-شود. که چه داستان-سرائی-ها می-کند آن عنصرِ خوش-انگار!
ببین چگونه با هنرِ خود مدهوش می-کندت و آن-چه می-خواهد، می-خوراندت. شرطِ انصاف را باید داشت، داستان دل-ربایی بود که از موجود هنری-ای چون او غریب که نیست، بسیار منتَظَر است. اما این خشتِ وجودیِ از جنسِ ریاضی-ام مرا در این داستان-ها نمی-گذارد غرقه شوم. او به عوالم دیگری هم می-نگرد که هرکس ناگزیر به آنها می-نگرد. داستان-سرائی-های این-چنینی بیش-تر از برای فکرهای قبل-ازخوابِ شب-ها مفیدِ فایده است. همان-ها که صبح که از خواب برخاستی به مضحک-بودن-شان می-خندی؛ به عملی-نبودن-شان و به آن-که چطور اندکی قبل آنه-ا را کاملا سازگار در کنار هم چیده-بودی. هیچ-کس منکر زیباییِ دنیاهای قبل-از-خواب نیست، همان-طور که نمی-توان به عملی-نبودن-شان شک نکرد و حتی مطمئن نبود. چشم-ها را که دوباره می-گشائی و اولین نفری که می-بینی، حقوق و وظائف-ات تجسم می-یابد. باید سرِ کارت بروی. مهم-نیست تا چه اندازه برایت لذت-بخش نیست؛ باید آن فرم را برای امضای رئیسِ همیشه-بامردان-اخمویت بنویسی، هراندازه که سخیف باشد باید بُکُنی. تلنگری باید قبل از خواب به خود زد تا دیگر از این خیال-ها نکرد تا دنیایی که هست را بهتر بتوان تحمل کرد. برای آن-که دستِ-پائین شب-ها بتوانی چنین خیال-هایی در سر بپرورانی باید آنچه-که-باید را در روز داشته-باشی. باید واحدهایت را پاس کنی. باید در قبالِ آن-چه می-گیری چیزی بدهی. مگر همسرت حقوقی به گردن-ات ندارد؟ مگر به پول احتیاج-ات نیست؟ برای ساختنِ آن داستانِ زیبا به چیزی نیازمندی که به آن اشاره نکرده آن عنصرِ خوش-سخن.
کم-کم این عنصرِ قاطع، منقلب، سر به زیر می-افکند. بغضِ گلویش از چشمان-اش پیداست. سرخ، زمین را می-نگرد. تمامِ بدن بسیجی می-شود در پسِ واژه-ها و راندن-شان. به زور تمام می-کندش که:
«چرخ نمی-چرخد، پسر» !
و این-جا نقطه-ی عطف است، این-جا هرچند ناخواسته و خلاف آن-چه که باید، این دو عنصر در هم می-تنند و تو زاده می-شوی. این-جاست و این-گونه که می-گرید. این قطراتِ منزهِ اشک حرف-هایش آن-قدر بسیار است که سخن-پرانی-های پیشین نیست. زمانِ زمین به این سادگی-ها پیش نمی-رود. باید از وجودت بگذری و بگذاری-اش و به-پیش-اش برانی. زمان-های فوتبال مکثی ندارد اما زمان زندگی را تو هل می دهی، ندهی می-ایستد و این مکث یعنی عدمی برزخی که بسیار مخوف-تر از مرگ است. برای دنیای زیبای بچگی-ات دل-تنگی که چرخ را دیگری می-چرخاند. آنکه زمان را هل می-داد و ناله-های تو که «ای خیره-سر! کمی درنگ-کن تا این روزها را دریابم» بَرَش اثری نداشت. امروز ایستاده-ای و باز هم ناله-هایت که "بچرخان این چرخ را که بگذرد این ایام" دَرَش اثر نمی-کند. و تو باید چرخ دیگرانی را هم بچرخانی.
سخن کوتاه؛ دو عنصرِ دشمن دست-بر-دوشِ هم باهم می-آمیزند و در این آمیزش تو هستی که مصرف می-شوی. نافِ وجودِ توست که خراش برمی-دارد از این فشار. دنیائی تهی، صفربعدی، که حتی اندیشیدن به آن هم چهار ستون بدن-ات را می-تکاند، انتظارت را می-کشد و تو این-بار، تنها، با دلهره-ی فردائی که نمی-خواهی-اش، برای اولین-بار من را درک می-کنی. برای آخرین-بار. فردا که برخاستی موجودی مسخ-شده-ای که چون ماشینی می-چرخاند چرخی را که نمی-داند چرا و گویی که سال-ها بدان اندیشیده، باورش داری و لحظه-ای کم-کاری را روا نمی-داری. حتی لحظ-های را از دنیای دیروزت به-خاطرنمی-آوری که چه بود و چه شد. دیگر نه منــی وجود دارد و نه عنصری و نه دغدغه-ای. نه اندیشه-ای. زمان که می-گذرد و چرخ که می-چرخد دوباره عناصرِ یکی-شده جدا می-شوند و دوباره همان آش و همان کاسه.
نه فهمیده-ای چه شده و نه می-توانی خواب و واقعیت را تمیز دهی. و به این-ها خدایی که در وَرای ما در بُعدی فراتر می-نگرد و حتی نمی-توان به آن اندیشید، را به-علاوه کن. در چهار-بُعدش مانده-ایم. ابعادِ خدا که الله اکبر. نه درک-اش می-کنی و نه حس-اش، فقط انگار هست و ای-کاش واقعا می-شد لحظه-ای به او رسید؛ تا مادرش را به ناسزا بگیری، شاید غیرتی داشت و واکنشی نشان داد. تغییری را سبب شد.
عنصرِ هیدروژن و اکسیژن مایه-ی حیات-اند. هِی در هم می-آمیزند و آبی می-شوند، بارانی می-سازند و دریایی تشکیل می-دهند و جدا می-شوند و این وسط تو کجایی؟ و که به تو می-اندیشد؟ چرخ گردون را که می-گرداند؟ راهِ فرار چیست؟ من کی-اَم؟ اینجا کجاست؟ روزم چطور شب شد؟ این بیگانه کیست که مرا به خود می-خواند؟ به چه می-خواند؟ آن چیست که من ندارم و او دارد و من دارم و او نه. چرا برهنه-ایم؟ آن برآمدگی چه زیباست! این چه حسی است که سراسرم را فراگرفته و همه-چیز را به سُخره گرفته الا همینک-ام را. قباحت دارد، این تکان-ها چیست؟ صدایِ گریه از کجا می-آید؟ چرخِ او را که می-گرداند؟ چقدر دوست-اش میدارم! چه ظریف بوسیدم! ده، یازده، دوازده؛ ساعت دوازده-بار نواخت... این کیست که می-گوید بخواب؟ چرا دنیا م-یچرخد دور سرم؟ بی-هوش می-خواهند بکنندم؟ ای حوری، تو کنارم کماکان آرمیده-ای، هان؟ آری، گرمایِ رانِ پایِ دل-انگیزت مطمئن-ام کرد. باید بخوابم. ای بچه! تو هم به روی پای من بیآرام... بخواب. لالا... لالا... اگر بخوابم، در خواب خدا را می-بینم و آن فحش را می-دهم-اش، شاید فرجی حاصل شد. فراموش نکن که من برای تو خوابیده-ام. همان-طور که دیگران برای من که نمی-دانم خدا را در خواب دیده-اند آیا؟ نکند آن-ها دیده-اند و گفته-اند ولی نباید.... چه خواب-ام می-آید...
صبح شد و من پشتِ میز، کسی پشتِ سرم خود را قایم می-کند انگار! این کیست جلویِ من که نقش مرا بازی می-کند؟! این صدای خنده-ی سنگینِ از بالا از کجاست؟
*باز: ترجمه-ی تحت-اللفظیِ open است و سوالِ باز همان open problem است که به سوالاتی اطلاق می-شود که هنوز راه-حل و یا جوابی مقبول و معقول برای-شان ارائه نشده.
جوهرِ وجودم را دو عنصر ساخته، عنصری کم-رو و پرقدرت و عنصری پررو و ضعیف؛ و چه سخت-تقابلی دارند این-دو. و چه بد از تو می-خوردم این تقابل. چه مسخره یه-خم را می-گیرند و چه مضحک به زیر و رو جای-شان عوض می-شود. کافی-است فاصله-ی نزدیک-ترین موجودِ آدم-گونه از حدی بیشترم باشد، عنصرِ کم-رو حاکم می-شود، عنصری ناامید و نامرئی که کسی نمیبیندش، تمام تن و روح تسخیر می-شود.. اگر نه، نوبت به آن عنصرِ بی-قدرت می-رسد که برایم خودی نشان دهد و برای دیگران. عنصری فعال و شوخ، به-دور از کمترین جدیتی. چنان توازن بدی میان-شان حاکم است که گاهی منــی-ام را گم می-کنم. می-گویم "من"، منظور چیست؟ کدام-شان من است؟ این یا آن. اگر ترکیبی از آن-هاست، خب، به چه ترکیبی؟ کدام-شان غالب است؟
ملاحظه هم ندارند. حتی عنصر دوست-داشتنیِ ضعیف! او هم مراعاتِ-حال نمی-کند که بسیاری از زمان-ام افسار به دست عنصر دیگرم است. سنگ-های درشت برمی-دارد برای آینده. چه-ها که نمی-کند؛ چه قول-هایی که نمی-دهد؛ که چون اسیر آن عنصرم از پس-شان برنمی-آیم.
عنصر منطقیِ کم-رو حتی چشم-اندازم را نمی-گذارد به سالی جلوتر برود. در همین اکنون-ام هم می-مانم. می-مانم در گردابه-ای از سوالاتِ باز* که مرتب بیش-تر مرا به خودش می-کشد. این-که چرا باید بزیم! به امیدِ چه لذتی! به انتظار چه پیامدی! بمانم که چه! آن عنصرِ خیال-پردازِ دیگر چه نقشه-ها کشیده؟ دیگر چه طرح-ها ریخته؟ که چه؟ به کسی یاری رسانم؟ هر آنچه گله ازشان داریم باید در سوی بهبودی-شان گام بردارم؟ برای بهبود آنچه که تغییر-ناپذیر است؟ برای آنانی که شاید در شایستگی-شان نگنجد؟ آن عنصر فریب-کار چگونه فردایی ترسیم کرده؟ چه لذتی؟ چه عشقی؟ چه دنیایی؟ چه روتینی که چون دیگران طی می-کنی و نهایت-اش هم عین آن-که نقش-اش را بلد است و می-داند که حال باید از صحنه خارج شود، بدرود گویی؟ مگر نه آنکه فردای تو، فردایی تکراری خواهد بود؟ مگر دنیایت کمابیش تمام-شده نیست؟ برای چه موفقیتی بکوشی و چرا؟ تو که لذتِ به-موفقیت-رسیدن را چشیده-ای. در انتظار کدام حادثه-ی خوب-وبد باشی که بارها بوده-ای؟ این چرخ فلک برایت یکبار گشته؛ حال انتخاب با توست، سانس تمام شده. می-خواهی آنقدر بنشینی که نزدیکای شب به زور بیرون-ات کنند؟ یا خود به پای خود بیرون می-روی؟
دیگر روزگار و چرخش-اش آن لذتی که داشته را ندارد. شادی-های تکراری کم-کم رنگ ازرخسارشان می-رود و تمام می-شوند. آن-چه الان می-بینم آن است که زندگی برایم تمام شده، راهی بوده و است که در طولِ زندگی طی میکنیم-اش و من اکنون گویی به انتهای این راه رسیده-ام. در واقع، زندگی چون رقابتی است با چندین مرحله و هر کس باید بگذرد از ایشان و تمام-شان کند و این گذشتن از این مراحل زیباست. همان چیزی که به زندگی معنا می-بخشد، همان چیزی است که به زندگی دلبست-همان میکند و این-گونه است که به سنِ پیری که می-رسیم اگر ابهامِ فردایِ مرگ-مان نباشد، خیلی راحت می-پذیریم-اش و آن-چه این قَویِ ناپیدا مرا بدان می-خواند همین است که تو زندگی را طی کرده-ای برایت تمام شده. آن موجودِ خوش-خط-و-خالِ-آیندهنام که آن عنصرِ ضعیف ترسیم-شان کرده هیچ چیزِ نوی ندارد، هیچ ایده-ای جدید؛ هرآن-چه بوده گذرانده-ای. دیگر آن-چه برایت مانده چون امتحان-های برق است که لازم است سوالی را آنقدر بخوانی که حفظ شوی و نه آنکه سوالی جدید باشند که در پیِ ایده-ای نو برایشان باشی. طلایِ المپیاد را هم گرفته-ای و آن امتحان-های المپیادیِ ایده-محور تمام شده-اند. باقیِ زندگی همان برق است.
از این منظر رخت-بستن و رفتن از این دنیا چه ساده و زیبا و چه دل-پذیر است. حتی اگر خودکشی باشد، نه اندوهی در آن است و نه دلهره و گله-ای. پایانِ خوشی است برای فیلمی زیبا و دل-انگیز و به راستی این زیستن چه خوش-رنگ برایم گذشت و حتی شاید کماکان میگذرد.
آن عنصرِ ضعیف که ظاهر می-شود همه-ی آنچه که تا-به-حال اندیشیده بودم را تار می-کند. چه هذیانی می-گوید آن عنصر؟ «به چه امید؟»؟، «که چه؟»؟ «در انتظار چه پیامدی؟»؟؛ چرا آن خو-دپرست می-انگارد که سوای از دیگران است و بسیار زودتر از دیگران این مسیر را طی کرده؟ که اگر هم این-طور باشد آنقدر سریع طیِ-طریق زیبایی-های راه را از چشم بسیار می-پوشاند، نه! آن-طور نیست که آن سطحی-نگر می-اندیشد، تو پسِ دیگرانی، تو هیچ از طریقِ زندگی نفهمیده-ای و نیمه-ی پرش را هم که بنگریم آن است که «طی-اش کرده-ای، اما هنوز هیچ از طریق نیافته-ای». برگرد و آرام و با تمام توجه به طریق بنگر، آن درختان هفت-رنگِ کناری-ات را ببین چه زیبا سایه انداخته بر مسیر و راحت-اش کرده. آن بلبلان روی درختان را اصلا دیده بودی؟ اصلا شنیده-ای چه می-خوانند؟
اگر پلکانی بوده و تو امروز، حالی که باید اوایل راه-ات باشی، به انتهایش رساندی از آن است که چند-پله-یکی کرده-ای، پله-ها راچندتا-چندتا پریدی و عجولیِ غریبی نشان دادی. هرکدام از آن پله-ها داستانی داشت، علتی داشت که آنجا بود؛ تو هنوز آنها را درک نکرده-ای؛ برگرد، برگرد به ابتدا که غلط آمده-ای! برگرد!
برای بهبودیِ چه گام برداری؟ چه چیز را بهبود سازی؟«دنیا هیچ ایدهای نوی در چنته ندارد برای تو»؟ این مهملات را که بافته؟ مگر دنیا هیچ ایده-ای دارد مگر زیبایی و لذت؟ آن سوال-های المپیادی همان روز اول که می-گریستی تمام شد. تا-به-حال هم بی-هوده خود را فریفتی که من در پی ایده-ای نو هستم. امروز روز امتحان-های برقی نیست. امروز روز نشان-دادن مهارت نقاشی-ات است. روزِ آمادگی برای رسم زیبایی-ها که باید اول بنگری به-شان، درک-شان کنی؛ جزئی از وجودت سازی-شان و آن-گاه که روح-شان در کالبد-ات دمیده شد رسم-شان کنی. اگر مقصودِ آن عنصر ترحم-برانگیز آن است که تو این-ها را هم گذرانده-ای، پر واضح است که بی-هوده می-گوید. چه که مادر نزاده که این-گونه توانسته-بوده-باشد. آن-قدر این دنیا طرح و نقش دارد که عمر نوح هم بسنده نبود برای حتی لحظه-ای دیدن-شان و درنگی هر چند کوتاه بدیشان. دنیا تکرار است. این را درست گفت آن عنصرِ سفسطه--گر. ولی مگر نه آن-که امروز-اش برایت زیبا بوده؟ خب فردایت هم همان است که تاکنون بوده به همان شکل زیبا خواهدبود. تو چندین تناوب-اش را گذرانده-ای، تناوب-های بعدی هم مشابه-اند، همان-طور که قبلی-ها بوده-اند. اما درعینِ-حال آن-قدر اجزای بدیع دارند که بیارزد تمام عمرت را فقط به یکی-شان بنگری!
چه کسی شایستگی-اش را ندارد؟ مگر آنچه تو می-کنی برای کسی است غیر خودت؟ نهادِ تو را آن-گونه ساخته-اند که آن کنی که برای خودت زیباست. اگر کمکی می-کنی، اگر برای کسی یا چیزی می-کوشی و اگر کسی را دوست می-داری برای خودت است. آن دخترکِ زیبایِ فال-فروشِ مترو خاطرت هست؟ تو فال را نه برای فال خریدی نه برای دستمالِ کنارش. به خاطرِ آن دخترک خریدی؟ نه، تو نه برای آن-که کمکی به آن دخترک کرده باشی فال را خریده-ای؛ از آن بود فال-خریدن-ات که کمک به آن دختر را دوست می-داشتی و لذت می-بردی. برای آن لذت-بردنِ خودت بود نه برای هیچ چیز دیگری. شاید بهانه-ی جدیدش آن باشد که آیا خودت شایستگی-اش را داری؟ که این سوال نیز پیداست که بی-راه است! برای خودت که نمی-توانی بگویی شایسته-ی آن هستم یا نه!
روتینی چون دیگران؟ چرا آن عنصر روشن-فکر-مآب این-چنین حساسیت در کلام-اش به دیگران به-چشم-می-آید؟ زندگی از آغازش نیز روتینی بیش نبود و چون دیگران-اش خود موهبتی است برای چون-منی. تو هم جزو همین دیگرانی، تو هم همان-طوری. تفاوتی بین تو و دیگران نیست، بین هیچ-کس با دیگران فرقی نیست. همه-ی بازیهای فوتبال 90دقیقه است و همه-شان سه حالت در انتهاشان دارند؛ به تعبیری فوتبال هم روتین است. همان-طور که زندگی روتین است. و همان-طور که فوتبال سرشار از بدیعیات است، یک-هو زیدانــی پیدا می-شود که دریبلی نو و زیبا بیآفریند؛ در این دنیا هم گه-گاه کسی می-آید و نقشی نو می-زند و مانده می-شود و می-رود. اما کماکان دنیا همان روتین مکرری است که خیلی-ها گذرانده-اندش و همان-گونه که پس از چند-صد-سال هم-چنان خیلی-ها می-خواهند خودشان، فوتبال را تجربه کنند، پس از چندین هزاره که از زندگیِ ما می-گذرد، کماکان این زیستنِ تکراری جذابیت-اش را حفظ کرده و برای آن خواهان فراوان است و تو نیز می-توانی خواهان آن باشی، ابلهانه نیست. انتخاب با توست!
همه-ی آن-چه آن عنصرِ خودپرست می-گوید نادرست نیست، همه-ی نگاه او نادرست است. آن-چه زیباست را به چشمِ خُرد می-نگرد.
این-گونه که به زندگی نگاه می-کنی با نگاه این عنصرِ پرروی زیبا-پرست، جانی تازه دَرَت دمیده-می-شود و حس می-کنی چه بسیار نفس-هاست که انتظارِ کشیده-شدن می-کشند.؛ برمی-گردی به راهِ زندگی. سوار بر مرکبی که امروزه در کالبدِ خودرویی سواری جان می-گیرد، آن-را طی می-کنی، این-بار با کمی تأمل، تند از تند-راه (=بزرگ-راه) نمی-گذری که شتاب کنی و بی-مکث پا بر پدال بفشاری. حتی فرمان را هم به دست دیگری می-سپاری و خود بر کنارش می-نشینی و به کناره-ها می-نگری. از دور در این تاریکیِ آرام-بخش، چراغ-های خان-های در دوردست که برایت قدِ نقط-های است توج-هات را به خودش معطوف کرده. عجیب در دنیای آن نقطه-ی روشن غرقه شده-ای، نقطه-ای که نمی-دانی در آن چه می-گذرد. زن بیوه-ای فرزند یتیم-اش را می-نوازد؛ مردک هرزه-ای باز هم با دختری جدید خوابیده؛ دو لب که تازه شکوفه-شان گل کرده، پرده-های باکرگی را می-درند و عشق را می-آزمایند و زندگی را حس می-کنند؛ یا خانواده-ای در گرمای دل-پذیرِ توأم با بوی بدِ چراغِ نفتی تکیه-بر-زمین شام-شان را دورِهمی می-خورند؛ پدر که صدای قه-قهه-ی شادی-اش در گوش-ات پیچیده، به پشتِ دخترک-اش ضربه-ی دست-مریزادی می-زند و احسنت-گویان او را که نمره-ای بیست گرفته و خانمِ معلم-اش از او کلی خوبی برای-اش گفته، تحسین می-کندش؛ پاسخِ چشم-های منتظر پسرِ به-سنِ-مدرسه-نرسیده-شان که جایی برای بیست-ستاندن و تشویق-شدن ندارد (اما اگر این-گونه طی شود امورات، بیست که هیچ، ادیسونــی می-شود برایِ خود، انشاءالله) را مادر دوست-داشتنی-اش با تعریف-کردن از آن-چه که پسرک-شان (که دیگر مردی شده برای خودش) برای کمک مادر در خانه کرده برای پدرِ خانواده، می-دهد؛ شاید هم مردی شکست-خورده و ناکام به اصرار می-کوشد تا بیاید آن رگِ صاب-مرده را تا از این خماری برهاندش؛ یا نه، مرد شاید-بی-غیرتی زنِ هرچند-شاید-مقصرش را به باد کتک گرفته. چه زیباست. این جریانِ زندگی و پستی و بلندی-اش، تناوب-اش که بارها گذرانده-اندش، همه-شان زیباست. اگر در راه شمال باشی و ماه، ماهِ بهار باشد، کافی-است لحظه-ای لرزِ هوا را فراموش کنی، دگمه را بفشاری و شیشه-ی حائل را برداری و جریانِ هوا وجودت را جلا دهد؛ چشم و دهان را ببندی و با بینی نفسی بلند فرودهی که هوایِ با-بوی-بهار-نارنج-مرکب-اش را به درون بکشی و با بوی آن چنان مست شوی که آن بهشتِ موعود را حس کنی و ببینی...
گرچه این لحظات تنهاییِ در راه را عنصرِ ضعیف چیره شده ولی عنصر کم-رو لحظه-ای نمی-آساید تا دوباره بَرَت مسلط شود. و می-شود. که چه داستان-سرائی-ها می-کند آن عنصرِ خوش-انگار!
ببین چگونه با هنرِ خود مدهوش می-کندت و آن-چه می-خواهد، می-خوراندت. شرطِ انصاف را باید داشت، داستان دل-ربایی بود که از موجود هنری-ای چون او غریب که نیست، بسیار منتَظَر است. اما این خشتِ وجودیِ از جنسِ ریاضی-ام مرا در این داستان-ها نمی-گذارد غرقه شوم. او به عوالم دیگری هم می-نگرد که هرکس ناگزیر به آنها می-نگرد. داستان-سرائی-های این-چنینی بیش-تر از برای فکرهای قبل-ازخوابِ شب-ها مفیدِ فایده است. همان-ها که صبح که از خواب برخاستی به مضحک-بودن-شان می-خندی؛ به عملی-نبودن-شان و به آن-که چطور اندکی قبل آنه-ا را کاملا سازگار در کنار هم چیده-بودی. هیچ-کس منکر زیباییِ دنیاهای قبل-از-خواب نیست، همان-طور که نمی-توان به عملی-نبودن-شان شک نکرد و حتی مطمئن نبود. چشم-ها را که دوباره می-گشائی و اولین نفری که می-بینی، حقوق و وظائف-ات تجسم می-یابد. باید سرِ کارت بروی. مهم-نیست تا چه اندازه برایت لذت-بخش نیست؛ باید آن فرم را برای امضای رئیسِ همیشه-بامردان-اخمویت بنویسی، هراندازه که سخیف باشد باید بُکُنی. تلنگری باید قبل از خواب به خود زد تا دیگر از این خیال-ها نکرد تا دنیایی که هست را بهتر بتوان تحمل کرد. برای آن-که دستِ-پائین شب-ها بتوانی چنین خیال-هایی در سر بپرورانی باید آنچه-که-باید را در روز داشته-باشی. باید واحدهایت را پاس کنی. باید در قبالِ آن-چه می-گیری چیزی بدهی. مگر همسرت حقوقی به گردن-ات ندارد؟ مگر به پول احتیاج-ات نیست؟ برای ساختنِ آن داستانِ زیبا به چیزی نیازمندی که به آن اشاره نکرده آن عنصرِ خوش-سخن.
کم-کم این عنصرِ قاطع، منقلب، سر به زیر می-افکند. بغضِ گلویش از چشمان-اش پیداست. سرخ، زمین را می-نگرد. تمامِ بدن بسیجی می-شود در پسِ واژه-ها و راندن-شان. به زور تمام می-کندش که:
«چرخ نمی-چرخد، پسر» !
و این-جا نقطه-ی عطف است، این-جا هرچند ناخواسته و خلاف آن-چه که باید، این دو عنصر در هم می-تنند و تو زاده می-شوی. این-جاست و این-گونه که می-گرید. این قطراتِ منزهِ اشک حرف-هایش آن-قدر بسیار است که سخن-پرانی-های پیشین نیست. زمانِ زمین به این سادگی-ها پیش نمی-رود. باید از وجودت بگذری و بگذاری-اش و به-پیش-اش برانی. زمان-های فوتبال مکثی ندارد اما زمان زندگی را تو هل می دهی، ندهی می-ایستد و این مکث یعنی عدمی برزخی که بسیار مخوف-تر از مرگ است. برای دنیای زیبای بچگی-ات دل-تنگی که چرخ را دیگری می-چرخاند. آنکه زمان را هل می-داد و ناله-های تو که «ای خیره-سر! کمی درنگ-کن تا این روزها را دریابم» بَرَش اثری نداشت. امروز ایستاده-ای و باز هم ناله-هایت که "بچرخان این چرخ را که بگذرد این ایام" دَرَش اثر نمی-کند. و تو باید چرخ دیگرانی را هم بچرخانی.
سخن کوتاه؛ دو عنصرِ دشمن دست-بر-دوشِ هم باهم می-آمیزند و در این آمیزش تو هستی که مصرف می-شوی. نافِ وجودِ توست که خراش برمی-دارد از این فشار. دنیائی تهی، صفربعدی، که حتی اندیشیدن به آن هم چهار ستون بدن-ات را می-تکاند، انتظارت را می-کشد و تو این-بار، تنها، با دلهره-ی فردائی که نمی-خواهی-اش، برای اولین-بار من را درک می-کنی. برای آخرین-بار. فردا که برخاستی موجودی مسخ-شده-ای که چون ماشینی می-چرخاند چرخی را که نمی-داند چرا و گویی که سال-ها بدان اندیشیده، باورش داری و لحظه-ای کم-کاری را روا نمی-داری. حتی لحظ-های را از دنیای دیروزت به-خاطرنمی-آوری که چه بود و چه شد. دیگر نه منــی وجود دارد و نه عنصری و نه دغدغه-ای. نه اندیشه-ای. زمان که می-گذرد و چرخ که می-چرخد دوباره عناصرِ یکی-شده جدا می-شوند و دوباره همان آش و همان کاسه.
نه فهمیده-ای چه شده و نه می-توانی خواب و واقعیت را تمیز دهی. و به این-ها خدایی که در وَرای ما در بُعدی فراتر می-نگرد و حتی نمی-توان به آن اندیشید، را به-علاوه کن. در چهار-بُعدش مانده-ایم. ابعادِ خدا که الله اکبر. نه درک-اش می-کنی و نه حس-اش، فقط انگار هست و ای-کاش واقعا می-شد لحظه-ای به او رسید؛ تا مادرش را به ناسزا بگیری، شاید غیرتی داشت و واکنشی نشان داد. تغییری را سبب شد.
عنصرِ هیدروژن و اکسیژن مایه-ی حیات-اند. هِی در هم می-آمیزند و آبی می-شوند، بارانی می-سازند و دریایی تشکیل می-دهند و جدا می-شوند و این وسط تو کجایی؟ و که به تو می-اندیشد؟ چرخ گردون را که می-گرداند؟ راهِ فرار چیست؟ من کی-اَم؟ اینجا کجاست؟ روزم چطور شب شد؟ این بیگانه کیست که مرا به خود می-خواند؟ به چه می-خواند؟ آن چیست که من ندارم و او دارد و من دارم و او نه. چرا برهنه-ایم؟ آن برآمدگی چه زیباست! این چه حسی است که سراسرم را فراگرفته و همه-چیز را به سُخره گرفته الا همینک-ام را. قباحت دارد، این تکان-ها چیست؟ صدایِ گریه از کجا می-آید؟ چرخِ او را که می-گرداند؟ چقدر دوست-اش میدارم! چه ظریف بوسیدم! ده، یازده، دوازده؛ ساعت دوازده-بار نواخت... این کیست که می-گوید بخواب؟ چرا دنیا م-یچرخد دور سرم؟ بی-هوش می-خواهند بکنندم؟ ای حوری، تو کنارم کماکان آرمیده-ای، هان؟ آری، گرمایِ رانِ پایِ دل-انگیزت مطمئن-ام کرد. باید بخوابم. ای بچه! تو هم به روی پای من بیآرام... بخواب. لالا... لالا... اگر بخوابم، در خواب خدا را می-بینم و آن فحش را می-دهم-اش، شاید فرجی حاصل شد. فراموش نکن که من برای تو خوابیده-ام. همان-طور که دیگران برای من که نمی-دانم خدا را در خواب دیده-اند آیا؟ نکند آن-ها دیده-اند و گفته-اند ولی نباید.... چه خواب-ام می-آید...
صبح شد و من پشتِ میز، کسی پشتِ سرم خود را قایم می-کند انگار! این کیست جلویِ من که نقش مرا بازی می-کند؟! این صدای خنده-ی سنگینِ از بالا از کجاست؟
*باز: ترجمه-ی تحت-اللفظیِ open است و سوالِ باز همان open problem است که به سوالاتی اطلاق می-شود که هنوز راه-حل و یا جوابی مقبول و معقول برای-شان ارائه نشده.
بیست وهفت-اُم آذرماه 89